توضیحات
دانلود کتاب مرد دو زنه pdf اثر عزیز نسین بدون سانسور
نام کتاب: مرد دو زنه
نام نویسنده: عزیز نسین
ژانر اصلی رمان: طنز
زبان رمان: فارسی
سال انتشار: فروردین 1404
تعداد صفحات : 241
معرفی کتاب مرد دو زنه
کتاب وقتی مردی دو تا زن میگیره! نوشتهی عزیز نسین، نویسنده و طنزپرداز سرشناس ترکیهای، یکی از داستانهای کوتاه و ماندگار اوست که با نگاهی تیزبین و زبان طنز، واقعیتهای تلخ اجتماعی را به تصویر میکشد. در این داستان، نسین با سبک خاص خود به سراغ زندگی خانوادهای میرود که پس از مرگ پدر، درگیر ماجراها، کشمکشها و موقعیتهایی کمنظیر و خندهدار میشوند. او با طنزی هوشمندانه، نگاهی انتقادی به روابط خانوادگی، ساختار اجتماعی و چالشهای فرهنگی میاندازد. این اثر، نمونهای از قلم تیز و نگاه انسانی عزیز نسین است؛ نویسندهای که خنداندن را بهانهای برای اندیشیدن میداند.
خلاصه کتاب مرد دو زنه
از کجا باهم آشنا شدیم. گفت : سلام علیکم. یارو طوری برویم میخندید که انگار دوست سی چهل ساله هستیم اما من اصلا قیافه اش بیادم نیامد مدتی نگاهش کردم چون هنوز منتظر جواب سلامش بود با اکراه جوابش را دادم: علیکم السلام. با همان صمیمیت پرسید: مثل اینکه مرا نشناختید؟ جمله را طوری گفت که مجبور شدم او را بشناسم. لبخندی زدم و جواب دادم: اختیار دارید چطور ممکنه شما را نشناسم؟! روزی چند بار این جریان برای من اتفاق میافتد … طوری شده که میترسم توی خیابان ها راه بروم چنان دچار وسواس شده ام که بعضی وقت ها حتی دوستان عزیز نسیر قدیمی را هم بیاد نمیاورم و از خجالت خیس عرق میشوم … بهمین جهت اکثر اوقات سرم را پائین می اندازم که چشمم توی چشم رفقا نیفتد …. هر موقع هم که سرم بالا باشد بمحض اینکه کسی نگاهم کند فیری به او سلام میدهم و احوالپرسی میکنم
حتی دست آنها را میفشارم. چند روز پیش در اسکله کادی انداخته روبرو بشم. از کشتی پیاده شدم … از ترس سرم را پائین و تند تند راه میرفتم که مبادا با آشنائی نمیدانم چطور شد که یکدفعه سرم را بلند کردم … بمحض اینکه چشمم به روبرو افتاد. دیدم یکنفر کلاهش را برداشته و بمن سلام میدهد. من چون کلاه نداشتم با حرکت سر جواب سلامش را چیزی نمانده بود که دستم را دراز بکنم دادم و دستش را فشار بدم. یکدفعه صدای خنده های مسخره آمیزیی از پشت سرم بلند شد، بسرعت خودم را جمع و جور کردم چون متوجه شدم کسی که بمن سلام میداد یک مجسمه بودا. از اینجا شما میتوانید حساب کنید که من چقدر از کجا با هم آشنا شدیم. عوض شده ام که مجسمه را با آدم نمیتوانم تشخیص بدم! یکروز هم که با زنم توی ایستگاه اتوبوس ایستاده بودیم دیدم یکنفر بطرفم خم شد.
من فوری پیش دستی کردم و با او دست دادم و پرسیدم: حالتان چطوره؟ یارو که خیلی تعجب کرده بود گفت: پولم افتاده زمین میخواستم پولم را بردارم از خجالت خیس عرق شدم ولی بروی خودم نیاوردم. گفتم: بگردید شاید پیدا کنید. زنم پرسید: این آقا کی بود؟ نمیدانم!! چطور نمیدونی؟! باهش دست دادی حرف زدی. وقتی جریان را براش تعریف کردم زنم از خنده روده بر شد. افسرانی که از دانشگاه جنگ در سال ۱۹۳۷ فارغ التحصیل شده بودند هر سال یاد بود آن را در باشگاه جشن میگرفتند در یکی از این میهمانی ها منهم بودم. رفقای من اکثر سرهنگ بودند چند نفرشان سرتیپ شده و چند تا هم باز نشسته شده و لباس شخصی می پوشیدند. من بیشتر آنها را نمیشناختم … در واقع اسم آنها را فراموش کرده بودم … یکی از سرهنگ ها وقتی مرا دید ذوق زده بطرفم آمد دستش را به گردنم انداخت و همدیگر را بوسیدیم
سرهنگ از نگاه های من فهمید او را نشناختم با تعجب پرسید: مرا نشناختی ؟ اختیار دارید چطور ممکنه نشناسم. برای اینکه این وضع تجدید نشود بمحض اینکه یکی از سرهنگ ها را می دیدم پیشدستی میکردم …. پیش میرفتم و دیده بوسی میکردم یکبار که بطرف یکی از سرهنگ ها میرفتم و میخواستم او را ببوسم زنم از عقب دا من کنم را کشید و نگهداشت آهسته بیخ گوشم گفت: چکار میکنی … این بابا سپهبده و من تازه فهیدم از حواس پرتی سپهبد را با سرهنگ عوضی گرفته ام! توی سالن که رفتم دنبال یک صندلی خالی میگشتم … دیدم یکنفر بمن لبخند میزند. یارو را نشناختم …. دیدم اگر جوابش را ندهم عیب است دورتر از او روی یک صندلی نشستم موقع بازگشتن باز هم او را دیدم … دوباره به روی یکدیگر لبخند زدیم … فردای آن روز صبح باز هم توی کشتی بهم برخوردیم ، ایندفعه با حرکت سرسلام دادیم.