توضیحات
دانلود کتاب لایههای بیابانی pdf اثر محمود دولتآبادی بدون سانسور
نام کتاب: لایههای بیابانی
نام نویسنده: محمود دولتآبادی
ژانر اصلی رمان: داستان کوتاه
زبان رمان: فارسی
سال انتشار: فروردین 1404
تعداد صفحات : 130
معرفی کتاب لایههای بیابانی
لایههای بیابانی عنوان مجموعهای از داستانهای کوتاه از نویسنده نامآشنای معاصر، محمود دولتآبادی است. این کتاب برای اولین بار در سال ۱۳۴۷ توسط انتشارات پیوند به چاپ رسید و یکی از اولین تجربههای داستاننویسی دولتآبادی بهشمار میرود. نویسندهای که بعدها با آثاری چون کلیدر به اوج شهرت رسید. این مجموعه شامل پنج داستان با نامهای: سایههای خسته، ادبار، بند، پای گلدستهای امامزاده شعیب و بیابانی است. هر داستان با نگاهی ژرف و انسانی به زندگی مردم روستا، تنهایی، فقر، سرنوشت و پیوند ناگستنی انسان با خاک و سرزمین پرداخته و فضای تلخ اما واقعی از زیست اجتماعی زمانهای خود را ترسیم میکند. با نثری موجز، فضای صمیمی و گاه خشن، این کتاب آغاز مسیریست که بعدها به خلق آثار بزرگ میپردازد.
خلاصه کتاب لایههای بیابانی
طویله ،خاموش و یک فوج ستاره از پاره گیی گرده ی سقف پیدا بود. رحمت بیخ دیوار توی پالان ساکت بود و چشم هایش سفیدی میزد. نور کمرنگی به گردیی یک بشقاب کف طویله افتاده بود و کنار به کنار دیوار، چارپای سفیدی موهایش سیخ شده و بدنش تیغ کشیده بود و می لرزید. در اتاق همدیوار صدا کرد گفت و شنود کولی ها برید، بشقاب نورشان از کف طویله رفت و قدم های مردی در برف دور شد… کله ای از شب رفته بود. رحمت توی پالان جابه جا شد چادر شب را روی گوش هایش کشید، کلاهش را به سر محکم کرد و زانوها را به شکم چسباند، دست هایش را لای رانهایش فرو برد و سرش را تا آنجا که میشد توی شانه ها قایم کرد و چشم هایش را هم گذاشت…
مایل بود هر طور شده یک چرت بخوابد. از صبح سرما امانش نداده بود که یکجا آرام بگیرد. استخوان هایش درد میکرد و محکم کش می آمد و زخم پایش سوزن سوزن میشد. همان سرشب که به طویله، آمد ته مانده ی قوطییش را تراشید و حبی به اندازه دو تا دانه عدس درست کرد و خورد که گویا حب تازه واشده بود و رحمت داشت گرما میگرفت پشش گرم و سرش سنگین میشد، پلک هایش روی هم کش می آمد اما خیالات دست بردار نبودند و مثل زنبور توی سرش وزوز میکردند. مادرزاد غشی و شیر زده بود از زمانی هم که یادش می آمد، مادرش نصف آدم بود زمینگیر، زمینگیر که اگر دماغش را میگرفتی جانش در می آمد. همان وقت ها تازه داشت دست چپ و راستش را می شناخت
که پدرش به شهر رفت و قول داد یک جفت گیوه ی نوی پاشنه چرمی و یک حلقه چرخ برایش بیاورد و رحمت دو روز از خوشحالی روی پا بند نبود… … و چندم ولی خبری نشد. همه ی پدرهایی که شد و چهارم سوم به شهر رفته بودند آمدند و رحمت از همه شان سراغ پدرش را گرفت جوابش دادند که او به چشمشان نخورده دلواپس و گریه در گلو، پیش مادرش رفت و گفت روز « هر روز میگی میاد امروز میاد میاد پس کو؟ همه اومدن غیر از اون..» «میاد فردا … فردا میاد حتماً فردا برو جلوراهش.» و نالید و لحاف را به کله اش کشید. فردا، هنوز سایه ی دیوار نگشته بود که رحمت تاخت به جلوی راه و پیچید بالای برج و به راهی که در کویر سفید میزد چشم بست.
هر نقطه ی سیاهی که در جاده پیدا میشد به دلش شوق می آورد. اما نزدیک که میشد و پیش چشمش که میرسید دلش را سیاه میکرد و به انتظار یک نقطه ی دیگر به کنگره ی خراب برج تکیه میداد.. داشتند اذان میگفتند و جاده در غروب گم میشد که رحمت لرزشی در خودش حس کرد که علامت حمله بود . خواست پایین بیاید ولی غش امان نداد و سر به جانش گذاشت در همش پیچاند و از همان بالا که که دو قد و نیم میشد انداختش پایین مردم هم پشت سر امام حرف می زنند، چه رسد به بابای رحمت هر سرسخنی داشت و هر دهن حرفی میزد، بعضی هم میگفتند از ادبار گریخت. مادرش هم دوامی نیاورد و تمام کرد گفتند دق مرگ شد اما خدا عالم است.