جعبههای شیرینی رو سفتتر از قبل تو دستم فشردم و وقتی دیدم در بازه، وارد شدم. خونه نبود، یه کاخ بود، واقعاً نفسگیر! با هر قدم که جلوتر میرفتم، شگفتزدگیم بیشتر میشد تا اینکه رسیدم به انتهای حیاط و همونجا ایستادم. جلو روم یه در باز بود و چند قدم اونطرفتر یه عالمه پله که به طبقه بالا منتهی میشد. تو دلم گفتم: نه، من با این جعبهها نمیتونم از اون پلهها برم بالا. شالم رو درست کردم که سر نخوره، گلوم رو صاف کردم و گفتم: _ سفارشتون آورده شده، میتونید لطفاً بیاید دم در؟
به نظر من هم بهتره اول خودمون باهم آشنا بشیم یه کمی از لیوان نوشیدنیش خورد و گفت: خب امروز میخوام خودم و بهت معرفی کنم بعد از کافه میتونیم بریم مطب ، دوست داری محل کارم و ببینی؟ بزاق دهنم و پایین فرستادم باید بیخیال همه افکار قبلیم میشدم بیخیال اینکه شاهزاده سوار بر اسب سفیدی وارد زندگیم میشه و من تو یه نگاه عاشقش میشم و باید به سهیل فرصت میدادم که با کمی تاخیر جوابش و دادم برام فرقی نداره میتونم بیام به لیوان قهوه ام اشاره کرد پس بخور که بریم و همینطور هم شد ماشینم همونجایی که پارک کرده بودم موند.
و سوار بر بنز سهیل که باعث ریختن کرک و پرم شده بود راهی مطبش شدیم مطبی که عمرا تو جنوب شهر نبود و هی خیابون هارو پشت سر میزاشتیم خیابون هایی که منتهی میشد به خفن ترین قسمت های شهر و بالاخره رسیدیم. با دیدن ساختمونی که داشت ماشین و توی پارکینگش میبرد چشم هام چهارتا شد لعنتی مطب داشتن اون هم تو همچین جایی فقط میتونست کار یه مولتی میلیاردر باشه و انگار آقا از همونا بود، خیلی پولدار تر از اونی بود که فکرش و میکردم! تو پارکینگ ساختمون به عتامه ماشین خفن دیدم به جورایی انگار نمایشگاه ماشین های خارجی بود.
تا پارکینگ و همزمان با خاموش شدن ماشین تازه از فکر بیرون اومدم باید بریم طبقه هشتم گفت و از ماشین پیاده شد و من هم دنبالش رفتم حالا تو ذهنم تصورات تازه ای شکل گرفته بود. تصور ازدواج با این شاهزاده که اسب نداشت اما بنز داشت دلم کمی نرم شده بود و نمیتونستم بگم این ماشین و این ساختمون بی تاثیر بودن و هرکی هم که میگفت همچین پولی براش اهمیتی نداره دروغ میگفت! سوار آسانسور که شدیم سنگینی نگاهش و رو خودم حس میکدم، باهم تنها بودیم و کمی معذب بودم اما انگار این شرایط به هیچ وجه باعث معذب شدن آقای دکتر نشده بود.
که صدایی تو گلو صاف کرد و گفت: همیشه همینقدر ساکتی؟ یا فعلا اینجوری داری گولم میزنی؟ با تعجب نگاهش کردم و اون ادامه داد: _نمیخواد خودت و دختر آروم و سربه راهی نشون بدی من از شیطنت و شلوغ کاریت بیشتر استقبال میکنم! حرفهاش ایهام داشت؛ خوب منظورش و نمیفهمیدم با این وجود جواب دادم _من ساکت نیستم، فقط الان نمیدونم باید چی بگم! آروم خندید _نظرت و بگو، تا اینجا قرار آشناییمون چطور بوده؟ دستام و توهم قفل کردم و شونه ای بالا انداختم: فعلا که خوب بوده و همین باعث بلندتر شدن صدای خنده هاش شد: از اینجا به بعد بهتر هم میشه!