- نام: شراره ی عشق
- ژانر: عاشقانه، ازدواج اجباری، کلکلی، همخونه ایی
- نویسنده: پریسا بیات
- صفحات: 303
پریا، دختری پرانرژی و بانشاط است که در آرامش و خوشی زندگی میکند. اما با ورود به دانشگاه، ورق زندگیاش برمیگردد. بدهی سنگینی که از پدرش بهجا مانده، او را ناچار میکند دست به انتخابی سخت بزند: ازدواجی صوری به مدت یک سال با استاد دانشگاهش، مردی که نهتنها پسر یکی از دوستان پدرش است، بلکه دشمن دیرینهی خودش نیز بهشمار میرود. اما این ازدواج نمایشی، به طرز غیرمنتظرهای رنگ و بویی دیگر میگیرد...
موضوع اصلی رمان شراره ی عشق:
پریا، دختری پرانرژی و بانشاط است که در آرامش و خوشی زندگی میکند. اما با ورود به دانشگاه، ورق زندگیاش برمیگردد. بدهی سنگینی که از پدرش بهجا مانده، او را ناچار میکند دست به انتخابی سخت بزند: ازدواجی صوری به مدت یک سال با استاد دانشگاهش، مردی که نهتنها پسر یکی از دوستان پدرش است، بلکه دشمن دیرینهی خودش نیز بهشمار میرود. اما این ازدواج نمایشی، به طرز غیرمنتظرهای رنگ و بویی دیگر میگیرد…
مقداری از متن رمان شراره ی عشق:
چقدر بامزه دور میز ناهارخوری دنبال هم میکردیم که با داد مامان حواسم پرت شد ،اونم منو گرفت تا میتونست منو قلقلکم داد بعد بلند شد به اتاقش رفت. منم مثل این خنگا زل زده بودم به اطاقش. بعد از چند لحظه با لباس بیرون از اطاقش بیرون اومد و به سمتم اومد و دستامو گرفت و منو با خودش به بیرون از خونه برد. هه چقدر کیف داد اونروز منو برد کارتینک، تا میتونستیم دیونه بازی دراوردیم ،یادش به خیر با صدای شروین به خودم اومدم وبه تا بلوی بزرگ روبه روم خیره شدم. چرا من اینجا بودم یعنی پوریا؟ نه این امکان نداره. سرمو با ناباوری تکون دادم و باچشمانی پر از اشک به شروین نگاه کردم و دوباره به تابلوی جلوی روم نگاه کردم شروین:پریا حالت خوبه؟ اگه حالت خوب نیست میخوای برگردیم؟ اروم به طوری که خودمم صدامو به زور شنیدم گفتم: نه میخوام ببینمش شروین سرشو تکون داد و از ماشین پیاده شد و به سمت در انجا رفت.
چشامو بستم نمیتونستم باور کنم یعنی برادر من معتاد شده بود؟ اخه کی؟ چطوری؟ اخه اصلا مگه میشه برادر من که تا به حال حتی به سیگار دست نزده معتاد بشه؟ سرمو توی دستام گرفتم، بدجوری گیج شده بودم. بعد از چند دقیقه شروین اومد و ماشینو گوشه ای پارک کرد وگفت: پربا پیاده شو. از ماشین پیاده شدم و با قدمای نا استوار به سمت مرکز ترک اعتیاد ارش راه افتادم وارد انجا شدیم. اشک در چشمانم جمع شد ،بازم توی فکر فرو رفتم، اینقدر توی فکر فرو رفته بودم که اصلا متوجه نشدم چجوری وارد اتاق پزشک معالج پوریا شدم والان روبه روش نشستم. دکتر لبخندی زد و روبه شروین گفت: انگار حال ایشون از بیمارم بدتره؟ با حرف دکتر به خودم اومدم و چشمای پر از اشکمو به چشماش دوختم و گفتم: اخه چجوری اقا دکتر: اخه چطور برادر من کسی که حاضرم قسم بخورم تا حالا حتی یه سیگارم دستش نگرفته به این روز بیوفته.
دکتر دوباره لبخندی زد و گفت: درسته که الان برادرتون تحت مراقبت هستن ولی زیاد نگران نباشید، برادر شما مدت خیلی کمی هست کشیدن مواد رو شروع کردن ولی به علت قوی بودن مواد ها زود وابستگی به ان ها پیدا کردن ولی با این حساب اقای صادقی و ارش جان که از دوستای دبیرستانی من هستم خداروشکر زود دست به کار شدن وبه خاطر همین برادرتون زیاد به مواد وابستگی پیدا کردن ارش؟ مگه اون خبر داشت: پس چرا به من هیچی نگفت؟ دکتر: تازه یه خبر خوب برادتون تا پنج روز دیگه مرخص میشن از خبر دکتر خوشحال شدم وگفتم:میتونم ببینمش؟ دکتر: البته. با دکتر به سمت اتاق پوریا رفتیم قبل از این که وارد اتاق پوریا بشم رو به شروین و دکتر گفتم :میتونم تنها ببینمش؟ دکتر سرشو به معنای مثبت تکون داد سرمو پایین انداختم و به سمت در برگشتم، اروم درو باز کردم وارد اتاق شدم با دیدن داداش خوشگلم اشک توی چشمام جمع شد.
چقدر اروم خوابیده بود، به سمتش رفتم و نگاش کردم چقدر لاغر شده بود، چقدر داغون شده بود،چقدر… دستمو اروم روی سرش کشیدم، اروم خم شدم و بوسه ای روی پیشانی اش زدم عقب کشیده بودم که با صدای زنگ موبایلم چشماشو اروم باز کرد همونطوری که نگام توی نگاش بود دست کرد و گوشیمو دراوردم. لحظه ای نگامو از چشامای گرفتم به گوشیم نگاه کردم. ارشاویربود، نمیخواستم باهاش حرف بزنم، رد پاسخ دادم وگوشیمو خاموش کردم و توی کیفم گذاشتم. دوباره به چشای نادم برادرم نگاه کردم، چقدر اندوه خجالت، شرمساری و خیلی حرفای دیگه توی نگاش بود. بالاخره لب باز کردم میخواستم بهش بگم… میخواستم بهش فش یدم، میخواستم بزنمش، میخواستم بهش بگم چی شد که این طوری شد؟ میخواستم بگم مگه توی زندگیت چی کم داشتی؟ چرا سراغ اون مواد کوفتی رفتی؟ وخیلی چیزا دیگه ولی تنها صدایی که از گلوم خارج شد…
https://romanclub.ir/?p=14366
لینک کوتاه: