سی سال پیش، خسروخان دختری را از سر سفرهی عقد ربود؛ ثنا، دختری که قربانی قدرت شد و سرانجام با مرگی مشکوک، قصهاش را ناتمام گذاشت. شایعات، سالهاست در گوش کوچهپسکوچههای شهر میپیچند… اما هیچکس حقیقت را نمیداند. اکنون تنها یادگار ثنا، نوهای به نام روجاست. و درست زمانی که همهچیز آرام بهنظر میرسد، با ورود مردی مرموز به نام رادمان، آتش خاکسترشدهی گذشته شعلهور میشود. او ادعای مالکیت سی درصد از ثروت خسروخان را دارد، اما شرطی که برای گذشت از این سهم میگذارد، آنقدر عجیب و غیرقابلقبول است که خسروخان از پذیرش آن سر باز میزند. و اینگونه، رادمان تصمیم میگیرد راهی تاریکتر را انتخاب کند؛ راهی که آغازش با ربودن روجا، و پایانش نامعلوم است…
لبش را در حد زخم شدن فشرد تا صدایش درنیاید. فقط حیف اگر طرف می فهمید قایمکی سوار ماشینش شده نفله اش میکرد، وگرنه همین الان بلند میشد و یکی به سرش میکوبید. درحالیکه دست رادمان سمت پخش میرفت تا دوباره صدایش را بلند کند، خندید و گفت: – ولی خداییش بلد نبودین دختر نگه دارین، ببینید چه دختر خوبی شده پیش من! جفت لپش را پر از هوا کرد و دستش را محکم روی دهانش گذاشت تا داد نکشد. خوشبختانه مسیر یک ربع بیشتر نبود و تا روجا پردازش کند که چطور بلند شده و موهای طرف را از ته بکند، ماشین متوقف شد. با پیاده شدن رادمان چشم روی هم گذاشت تا خود را کنترل کند و زیر لبی گفت: – که دختر خوبی شده آره؟ من یه دختر خوبی نشونت بدم کیف کنی. مجبور بود برای اینکه یک ذره سرش را بلند کند و ببیند کجا هستند کمی صبر کند. یک ذره سرش را بالا کشید
و با دیدن چند خانه لبش را گاز گرفت. داخل محوطه ی خانهشان بودند. یک بار دیگر اینجا آمده بود، ولی بیرون محوطه پارک کرده بودند و داخل محوطه را از روی تپهای که رادمان به آن میگفت شرقی، دیده بود. خیلی دلش میخواست سر و گوشی آب بدهد و ببیند خانواده ی او چه شکلی هستند. اول بیرون را زیر نظر گرفت. محوطه خوشبختانه خلوت بود و کلا اگر خلوت هم نبود ماشین جوری پارک بود که باز شدن در از سمت محوطه دید نداشت و به سمت دیواره ی خارجی محوطه باز میشد. اول در نظر گرفت ببیند اگر پیاده شد کجا میتواند قایم شود تا دیده نشود. شمشادهای مقابل خانه که منظره ی بینهایت زیبایی هم به آن داده بودند مکان مناسبی بود که بشود پشتش ایستاد و دیده نشد. نیشش باز شد و آرام در را باز کرد و پیاده شد. اصلا هیجان این طور کارهای مخفیانه هیچ جا پیدا نمیشد. روز پیش رادمان از صبح رفته و بعد از تاریکی هوا برگشته بود
و روجایی که عادت به یک جا نشستن نداشت، رسما داشت تا شب خفه میشد. به خصوص که موبایل یا تبلتی نداشت که حداقل در آن پرسه بزند. به قدری کانال های تلویزیون را بالا پایین کرده بود که طفلک کنترل اگر زبان داشت شاکی میشد. امروز تصمیم گرفته بود خانه نماند. تازه شب پیش هر قدر پرسیده بود چه خبر از جریان خسروخان و طلاق، رادمان گفته بود: – هر وقت خبری شد بهت میگم. و امروز تازه فهمیده بود جریان حل شده است! اما چرا رادمان این را از او پنهان کرده بود و چرا حرفی از برگرداندش نمیزد بحث دیگری بود. هنوز جمله ی روجا مال ماست هم در گوشش بود! مال ما؛ یعنی چه کسانی؟ تازه وقتی خود را پشت شمشاد کشید، خرکیف شد. صداها از پنجره ی باز خانه قابل شنیدن بود. گوش خواباند، اول صدای زنی می آمد و بعد صدای رادمان، ولی با تأسف فراوان به زبان دیگر! داشت حرص میخورد که جمله ی فارسی خوشحالش کرد.
– سلام رادمان خان، یه جوری برو و بیا که فکر نکنیم باز برگشتی ایران. صدای رادمان محبت بیشتری گرفت. – سلام علیکم مادربزرگ گرامی، باور کنید بخاطر سه ماه نبودنم اینقدر کار تلنبار شده دارم که اصلا نمیدونم به کدوم برسم. زن اولی به زبان دیگر حرفی زد که زن دوم گفت. – رادمان مادرت راس میگه دیگه، شبا رو که دیگه کار نمیکنی. خب بیا اینجا. بابا ما خونوادهتیم و حق داریم یه چند ساعت حداقل قبل خواب ببینیمت. صدای نفس بلند رادمان تا بیرون هم رسید. – فکر میکنین خودم نمیخوام. وقتی میگم نمیشه حتمی یه دلیلی دارم. باز زن اولی بود حرفی زد و جواب رادمان کمی تند شد. زن دومی آرامتر گفت: -پسرم عصبانیت نداره، تنها تصوری که میشه از شب نیومدنات داشت همینه. اگه واقعا پای دختری در میونه، خب اونم بردار بیار اینجا. روجا چشم روی هم گذاشت، چقدر زن مسن به لهجه ی خودشان حرف میزد، سلیس و راحت!