ریحانه، دختر دلنازک و آرامیست که بعد از گذر از روزهای تلخ زندگی، بیاختیار دل میبازد به داریوش؛ پسر مغرور و تندخوی دوستداشتنی اما دور از دسترس، که اتفاقاً دوست برادرش هم هست. عشق در دلش ریشه میدواند؛ عشقی که نه جرأت بیانش را دارد و نه میتواند پنهانش کند. داریوش آرامآرام به او نزدیک میشود، اما غرور و خوی تندش راه را برای رابطهای ساده میبندد. ریحانه میان هیاهوی دل، قضاوت دیگران و زخمهای کهنهای که هنوز التیام نیافته، باید انتخاب کند: برای عشقش بجنگد، یا با دل شکسته از آن دل بکند…
دلت میخواد بیاد دوباره چند مشت حرف بارت کنه؟! اشک گوشه چشمش رو با نوک انگشت گرفت و به جلوی موهام اشاره کرد. ـ صورتتو بکش عقب، با این چتریات شبیه ایناروس شدی! آخرین گازم به لقمه زدم، چپچپ نگاش کردم و گفتم ـ خب دیگه بسه، اندازه کافی خندیدی. غذاتو بخور! با خنده ای که هنوز ته صداش بود، اشارهای به لقمه دستش کرد. ـ به این میگی غذا آخه؟! دستم رو گذاشتم رو لبش با عجز گفتم تو رو خدا یواشتر …چرا با مفهوم زشت بودن آشنا نیستی؟! دستمو پرت کرد عقب و یه نفس عمیق کشید. ـ یه لیوان نوشابه برام بریز. برای اینکه ساکت شه، نوشابه رو براش ریختم و بلند شدم ظرفای کثیف رو جمع کنم. لیوان خالی رو آورد سمت سینک و با خنده کنار گوشم گفت ـ میگم، تو چرا هر وقت داریوشو میبینی سر به زیر و مظلوم میشی؟! ادای وایسادنم رو درآورد و زیرچشمی نگام کرد.
از حرکتش زدم زیر خنده و اینبار دوتایی به سینک تکیه دادیم و از خنده رو هم ولو شدیم. یه لحظه صدای خندم بلند شد و صدای عادل هم دراومد. ـ شما دوتا چتونه یهریز میخندین؟! با دست جلو دهنم رو گرفتم و رستا رو هُل دادم از آشپزخونه بره بیرون تا بیشتر از این آبروریزی نشه. رستا همونطور که ظرف میوه دستش بود، رفت سمت عادل و گفت خندیدن جرمه؟ عادل فقط با تاسف سرشو تکون داد و هیچی نگفت. با شنیدن تعارف هایی که رد و بدل میشد، فهمیدم داریوش قصد رفتن داره. همونطور که دستمو خشک میکردم، توی چهارچوب آشپزخونه ایستادم تا باهاش خداحافظی کنم. با عادل دست داد و از رستا هم خداحافظی کرد. نگاهش که به من افتاد، مثل همیشه یهکم سرش رو خم کرد و دستشو گذاشت روی سینهش ببخشید مزاحم شدم، با اجازه آبجی. –خداحافظ. بعدش همراه عادل رفت. عادل تا برگشت، مستقیم رفت سمت رستا و بازوشو گرفت
و کشید طرف خودش. –داریوش کاری کرده که اینقدر باهاش احساس راحتی میکنی؟! رستا دستشو با ضرب بیرون کشید، یه قدم فاصله گرفت و با اخمای درهم گفت من مدلم اینه، ناراحتی نیارش خونه! عادل دست به کمر وایساد و انگشت اشارهشو تهدیدوار جلوی چشمای رستا تکون داد. –یه بار دیگه جلفبازی و شیرینکاری کنی، تیکه تیکهت میکنم! رستا بیتفاوت به اپن تکیه داد، گوشیشو برداشت و پوزخند زد. –اونوقت از کی قابلیت قصاب بودن پیدا کردی؟! اگه یهذره دیگه ادامه میدادن، باز با هم درگیر میشدن. رفتم بینشون و دستمو بالا گرفتم ساکت دیگه یه کمم به فکر من باشین، روح و روانم از دست شما دوتا داغونه. حرمت نگه دارین! رستا مثل همیشه پشتشو کرد و رفت تو اتاق. نگاه عصبانی عادل تا وقتی که در بسته بشه، دنبال رستا بود. رفتم کنار عادل و صورتشو چرخوندم طرف خودم. –چون داداش بزرگمی، دلیل نمیشه اینجوری بهش توهین کنی.
حق نداری چپ و راست بخوای فیزیکی ادبش کنی. صداشو بالا برد و کفری داد زد –زدمش مگه؟! همونطور که داشتم میرفتم سمت حیاط گفتم دیگه حق نداری بهش آسیب بزنی، وگرنه این بار اون روی منو میبینی! عادل همونطور که تلویزیون رو روشن میکرد، زیر لب غر زد رستا کم بود اینم اضافه شد! شیفتم تازه تموم شده بود و داشتم لباسمو عوض میکردم که عادل پیام داد خواست یه ورق قرص خواب واسه داریوش بگیرم. تقریبا دو هفته پیش بود که براش قرصو گرفتم. نگاهی به دکتر انداختم …امروز خیلی رو مود بود و هر کی هر درخواستی داشت قبول میکرد. منم از موقعیت پیش اومده استفاده کردم و با اجازه اش یه ورق قرص خواب گرفتم. مقنعهمو مرتب کردم و کنار خیابون واستادم تا اسنپ بگیرم. هنوز یه دقیقه هم نگذشته بود که صدای بوق از بغل گوشم از جا پُروندم! برگشتم ببینم کیه …که در کمال تعجب چشمم افتاد به چهره ی جدی داریوش.