«الماس تلخ» صرفاً یک روایت عاشقانه نیست. نمیدانم چگونه بگویم، اما این روزها معنای عشق را دگرگون کردهایم. گویی هر هوس زودگذری را عشق میپنداریم. شاید «الماس تلخ» در پی آن عاشقانهای باشد که بازتابی از عشق ناب و اصیل است.
ساعت تقریبا 1بود و وقت نهار. کار با نقشه ها تموم شده بود می خواستم بگم غذا رو بیارند بالا اما با وجود طرفای قرارداد وجه ی خوبی نداشت که من به عنوان رئیس شرکت حضور نداشته باشم. لپ تاپ و خاموش کردم و به سمت دست شویی رفتم یه آبی به دست و صورتم زدم تا آثار خستگی از صورتم بره. بعد از خشک کردن صورتم به سمت اتاقم رفتم. همین طور که دکمه هام رو باز می کردم مشغول انتخاب شدم خوب مثل همیشه البته یکم رسمی تر چون بلافاصله بعد نهار برای بستن آخرین قرار داد باید حاضر می شدم. همین طور که کراواتم رو می بستم خودمو تا آینه قدی برسی کردم با کت شلوار قهوه ای سوخته و پیراهن و کراوات کاراملی مثل همیشه شیک و بی نقص شده بودم. موهامو بالا فرستادم اهل قرتی بازی و ژل و این حرفا نبودم، دستی به ته ریش روی صورتم کشیدم که قیافم رو مردونه تر جلوه میداد.
با بستن ساعت نقره صحفه گردم و زدن ادکلن همیشه تلخم از اتاق بیرون رفتم. باز اخلاقم شد همون که همه با وحشت ازش یاد می کنن … سرد و تلخ مثل بوی عطرم …البته چیز جدیدی نیست الان 20ساله که همینم. از وقتی که اون پست فطرتا تمام رویاهای کودکی و نوجونیم به گند کشیدن، از وقتی با کارشون یه حسرت بزرگ به دلم گذاشتن …. صدای در منو از کابوس 20 ساله ی زندگیم بیرون کشید. با خشم به طرف در رفتم و بازش کردم. سپهر بود تا می خواست حرف بزنه نمیدونم چی تو چشمام دید که حرف تو دهنش ماسید. بعد از چند ثانیه لب باز کرد و گفت: بازم که چشات مثل شراب شیراز سرخه داداش …چی کار کردی با خودت؟؟ بازم عصبی شدی؟؟ یاد اون پست فطرتا هنوز که هنوزه آزارم میده. هنوز با یادآوری کاراشون به جنون می رسم. ـ ول کن بابا بریم دیر شد. سپهر یه نگاه هیز بهم انداخت و با شیطنت و ادا و اصول زیر گوشم گفت
آرسام جونم داداش غلت کردم، اصلا حالا که این جوری شد مگه این که از رو جنازه من رد شی بری مدل بشی. با ابروهای بالا رفته گفتم: 2 ساعت پیش که داشتی خودتو می کشتی من موندگار بشم. سپهر با حرص گفت: بابا لامصب تیپ معمولیت هر چی ریسیدم رو پنبه کرده چه برسه بری مدل بشی اون وقت کی خر میشه به من نگاه کنه. یه نگاه اجمالی به سپهر انداختم موهای قهوای و لخت همرنگ چشماش با لب و بینی متناسب، قد بلند با هیکلی متناسب که تو اون کت و شلوار کاربنی به خوبی به نمایش گذاشته بود. ـ کمتر ژل میزدی به کسی بر نمی خورد. سپهر حرصی گفت: به توچه آخه… ای خدا این بشر و با چه گلی آفریدی؟ اصلا چرا تو همه مراحل زندگی اینو مثل کنه به من چسبوندی؟ بابا پسر عمو بهتر از این کوه غرور برای ما پیدا نمی شد؟ ـ خفه شو سپهر دیر شد زود باش.
سپهر همین طور که صداشو نازک می کرد با یه لحن اواخواهری حرصی گفت: ای درد، مرگ و سپهر، با همین سپهر گفتنات خرم کردی دیگه و گرنه منو چه به معاون شرکت مهندسی شدن، خبر مرگم می خواستم موسقی بخونم …. توِ عوضی منو به راه خلاف کشیدی … باید موضوع رو عوض می کردم وگرنه … ـ راستی من نمیدونم چرا این دختره کنه به من گیر داده، خوب میومد سراغ تو. سپهر که انگار ذوق مرگ شده بود یه لبخند زد و همین طور که با ادا اصول عرق نداشتش رو پاک می کرد گفت آقا نفرمایید. یکی اون کشته مرده هامو جمع کنه آخه. پوزخندی زدم و همین طور که دست به جیب به سمت آسانسور می رفتم گفتم: یکی می خواد خودتو جمع کنه …. آخه مردم این قدر ذوق مرگ… همین که وارد آسانسور شد دکمه طبقه 4 رو فشار داد و رو به من گفت: ولی دور از شوخی، آرسام تو اونقدرام خوشکل نیستی.