دختری که در عمق وجودش حیا و نجابت موج میزند، درگیر احساسی میشود که هم شیرین است و هم خالص، احساسی که قلبش را به طوفانی نرم دعوت میکند. زنی که با از دست دادن همسرش بیوه شده و از ازدواج ناامید است، تا روزی که… برادری پرشور و شوق، پس از سالها زندگی در پاریس، بازمیگردد تا بقیه عمرش را کنار خانواده و البته همسر برادرش سپری کند. پسری ساده و بیریا، که خالی از غرور و تکبر است، با قلبی پاک و بیدغل عاشق میشود و عشقش را بیپرده و صادقانه میورزد.
چفیه را می بویید و می بوسید تا به حال هیچ کدام از لباس های محمد حسام را نه دور انداخته بود و نه شسته بود؛ می گفت بوی محمد حسامم را می دهند عزیزم تا لحظه های آخر همین لباس ها را به تن داشت. هر بار که لکه های خون روی لباس هایش میدید رویشان بوسه می زد و با اشک هایش سیل راه می انداخت. خودش و مادرم می گفتند این خون برای حفاظت از حریم زینب (س) ریخته شده، ارزش بوسیدن دارد. تبرک است. نمی دانم خوشحالم یا غمگین. حس و حال خوبم را دفن کردم. همه چیز برایم یک رنگ است همه چیز برایم عادیست. هیجان دوسال پیش و شور و شعفی که همیشه همراهم بود را ندارم همه را دفن کردم نصفشان را کنار آرامگاه برادرم که عجیب آرامش می داد و نصف اش را کنار آرامگاه نامزدی که قسمت نشد همراهش به زیر یک سقف بروم ولی من هنوز علاوه بر لباس بی تفاوتی کفش آهنین شجاعت و ایستادگی ام را با کردم
و مانای شجاع و قوی آن روزها را دفن نکرده ام هنوز او را کنار خودم برای یادگاری گذاشته ام. روز هایم را در بیمارستانی که سرد بود، نه این که هوایش سرد باشد نه هر چه حس منفی بود آن جا متمرکز شده بود؛ بعضی ها پشت درب اتاق عمل انتظار می کشیدند که عزیزی که آن تو است سالم از اتاق عمل در آید و چه بد میشد وقتی با سرافکندگی دکتر عزیزشان تسلیت میگفت یخ می بستند منجمد می شدند از این خبر آن گاه اشک ها و فغان هایشان شاید میتوانستند این سرما را کم کنند. همه این حس و حال نصیبشان نمیشد. یکی پشت در اتاق عمل انتظار می کشید که همسر و فرزندی که قرار بر متولد شدنش است سالم از این اتاق مخوف در بیایند و چه قدر لحظه ی شیرینی نصیبش می شد. لحظه ی شیرینی که گرما به وجودش تزریق می کرد. دیدن روی همسر و فرزند سالمش…
دست از نوشتن کشیدم و قلم را روی میز وجودم بود حرف هایم را به کاغذ بی زبان می گفتم. گرمی هوا کلافه ام کرده بود از صبح زود همراه امیره برای خرید کتاب و لباس آمده بودم و او هنوز چیزی نخریده بود. یک هفته بیش تر تا رسیدن ماه پر برکت ماه عاشقی با خدا و مهمانی اش نمانده بود. امیره جان. أمیره جانم داداش؟ سریع تر به چیزی بخر دختر خوب از صبح تا الان الکی داریم می چرخیم و هنوز هیچی نخریدی. خوب می گی چکار کنم؟ مگه نمی بینی چیز قشنگی نیست؟ چیز قشنگی ام باشه مناسب پوشش من نیست. خوب این حرفت درست ولی کتاب پوشش نداره حداقل کتابایی که می خوای رو بخر. امیره: باشه. سر چرخاندم و به ویترین مغازه ای که اشاره می کرد چشم دوختم این مانتو طوسیه قشنگه نه؟ به مانتوی مد نظرش نگاه کردم زیبا بود. خوبه بدو بریم داخل پرو کن. باهم به داخل مغازه رفتیم. سلام. فروشنده نگاهی به هر دویمان انداخت
و با خوش رویی پاسخمان را داد. سلام خوش اومدید. ببخشید نمونه ی این مانتوی طوسی رنگ پشت ویترین رو می خواستم. سری برای امیره که سر به زیر بود تکان داخل اتاقکی که در مغازه اش بود رفت ببخشید سایز چند بدم خدمتتون؟ امیره سایز را گفت و او با کیسه ی حاوی مانتو ا از اینکه امیره مانتو را پرو کرد و رضایت را در چشمانش دیدم و تشکر از فروشنده از مغازه در آمدیم مبارک باشه. امیره: مرسی داداش. دیگه چی میخوای بخری؟ لبخندی زد. بیخیال امروز خیلی خسته شدی فردا با عمه آتنا میام. با خوشحالی دست هایم را به حالت دعا کمی بالا آوردم. وای خدایا شکرت بالاخره تمام شد امیره من دیگه با تو نمی آم خرید. به حرفم خندید و با هم به طرف خروجی پاساژ قدم برداشتیم. امیره را به خانه رساندم و مستقیم به سمت بیمارستان حرکت کردم. با شنیدن اسمم که پیجم میکردند سریع روپوشم را از روی پشت صندلی برداشتن و تن کردم.