مهگل، دختری زیبارو و مهربان، برای نجات خود و مادر بیمارش، مجبور میشود از دانشگاه انصراف دهد و به دنبال کار برود. به عنوان منشی در شرکتی استخدام میشود، اما خیلی زود با رفتارهای زنندهی پسر رئیس مواجه میشود و استعفا میدهد. درست زمانی که زندگیاش در تاریکی فرو رفته، خانوادهی رئیس برای خواستگاری از راه میرسند. مهگل که هیچ علاقهای به بهزاد ندارد، جواب رد میدهد. اما وقتی او قول کمک مالی برای درمان مادرش را میدهد، مهگل ناچار میشود با شرایطش موافقت کند. غافل از اینکه وارد بازی خطرناکی شده… جایی که پای قانون، خیانت و زندان به میان میآید…این رمان ترکیب دو رمان عشق و احساس من و آبی به رنگ احساس من از همین نویسنده هستش که ایشون بعد از چاپ کتاب اسامی شخصیت ها و اسم کتاب رو تغییر دادن.
این مرد چه مرگش بود؟ نکند در سرش نقشه های جدیدی برایم کشیده؟ الیا صورتش را جلو آورد و آرام گفت: «المیرا با خانواده ش واسه تفریح اومده بود دبی از جلوی همون فرودگاه دزدیدنش این چیزها تو این کشور خیلی اتفاق میافته.» با تعجب نگاهش کردم. – یعنی با وجود خانوادهش هم تونستن بدزدنش؟ اونا کارشون رو بلدن خیلی راحت خانواده ش رو فریب دادن وقتی برای اولین بار پا به کشور غریب، بذاری اگه زرنگ نباشی راحت سرت کلاه میذارن اما این دزدی ها دیگه عادی شده بعد چی شد؟
– المیرا رو فروختن به شیخ فاتح هم اونو خرید. اینجا اگه یه شخص بیگانه حالا چه ایرانی چه از هر کشور دیگه ای بخواد پیگیر دزدیده شدن دخترش بشه اولین چیزی که هست خطر دیپورت شدنش از این کشوره دبی از شهروندهای خودش حمایت میکنه به هیچ وجه نمیاد از به بیگانه طرفداری کنه.
کلاً قانون اینجا با کشورهای دیگه خیلی فرق می کنه. باورم نمیشه این دیگه چه جورشه؟ الیا نگاهی به روبه رو انداخت و گفت: «مثل اینکه فاتح باهات کار داره.» سرم را برگرداندم با دست بهم اشاره کرد بروم آنجا. برو ببین چکارت داره بلند شدم و رفتم طرفش صندلی مقابلش را عقب کشیدم و نشستم. بدون اینکه حرف بزنم نگاهش کردم همان لبخند مسخره ی همیشگی روی لب هاش بود. دست هایش را گذاشت روی میز و کمی به جلو خم شد. خوب به آدم هایی که میان اینجا و میرن نگاه کن مخصوصاً به خدمه و سبک پذیرایی شون باید همه ی اینا رو به حافظه ت بسپری به پشتی صندلی اش تکیه داد دوست داشتم سرش داد بزنم که زهی خیال باطل من این کار را نمیکنم. ولی فاتح بدجوری زهر چشم گرفته بود هنوز هم وقتی یاد آن شب لعنتی و کاری که میخواست بکند.
میافتم وحشتی غیرقابل وصف سرتاپای وجودم را فرا می گیرد. حرفی ندارم نگاهی دقیق بهم انداخت بی تفاوت روی صندلی نشسته بودم و نگاهش میکردم دوست داشتم خونسردی را در چشم هایم ببیند و باورش .کند این اولین قدم من بود. بهتره همین طوری سرت به کار خودت باشه اگه کمتر لجبازی کنی کمتر آسیب می بینی چشم هایم را ریز کردم و بی مقدمه پرسیدم: «شما واقعاً ایرانی هستید؟» تعجب را در نگاهش میخواندم به سردی جواب داد به تو ارتباطی نداره – من یه ایرانیام پس ناخودآگاه از هر نظر ربط پیدا میکنه نکنه میترسید خودتون رو یک ایرانی معرفی کنید و این شما رو زیر سؤال ببره؟ لحنم توهین آمیز نبود برعکس در کمال آرامش حرف میزدم میخواستم این حرف ها را بزنم و خودم را خالی کنم نگاهش را دوخت به چشمهایم و گفت اینکه یه ایرانی هستم.
یا نه به کسی مربوط نیست بهتره سرت به کار خودت باشه سرسختانه روی حرفم پافشاری کردم و :گفتم میدونم که ایرانی هستین میدونم که میخواین ایرانی بودنتون رو به رخ شیخهای عرب بکشین ولی راهش رو بلد نیستین میخواین با شهرت و ثروت این رو نشون بدین ولی نمیدونین که ایرانی بودن به افتخاره باید جوری نشونش بدین که پشتش غیرت باشه شرف و آبرو باشه قصد توهین به شما رو ندارم ولی به ایرانی بودنتون افتخار کنین نذارین شیخ ها به پول و ثروتتون افتخار کنن. نمیدانم چرا اینها را بهش می گفتم ولی وقتی بهم گفت به تو ربطی ندارد حس کردم از اینکه یک ایرانی نامیده شود، ناراحت است. حرف هایش را عاری از احساس حس کردم حرف هایی که زده بودم ناخودآگاه روی زبانم جاری شد ولی باید میگفتم نمیگفتم روی دلم میماند. – خیلی از دخترها میان و درگیر تجملات و زرق و برق اینجا میشن.