- نام: کالکانتیت
- ژانر: عاشقانه، مافیایی، روانشناختی، علمی، تخیلی
- نویسنده: فائزه رخشانی
- صفحات: 469
چه حسی داره وقتی بفهمی زندگیای که فکر میکردی مال توئه، فقط سایهای از خاطرات یه نفر دیگهست؟ تو راه میری، نفس میکشی، میخندی، اما هر تکه از وجودت، بار گذشتهای رو میکشه که هیچوقت از آنِ تو نبوده... لونا، دختری که با امید و هیجان پا به نیویورک میذاره، بیخبر از اینکه قراره زندگی ساده و آرامش رنگ ببازه؛ آبی زلال روزهاش کمکم تیره میشه، مثل کالکانتیتی که زیر نور، حقیقت مسمومش رو فاش میکنه. همه چیز از اون لحظه شروع میشه که وارد آسایشگاه مرموز رایموند میشه. جایی که عقل، اسیر بندهای تیمار شده و واقعیت با خیال مرز باریکی داره. در دل دیوارهای خاموش و نگاههای مبهم، لونا با رازهایی روبهرو میشه که نهتنها هویت خودش، بلکه مفهوم واقعیت رو زیر و رو میکنه... و حالا باید انتخاب کنه. بار کسی دیگه رو تا ابد به دوش بکشه یا خودش رو از نو بسازه، حتی اگه بهای اون بیدار شدن از یک عمر خواب باشه.
موضوع اصلی رمان کالکانتیت:
چه حسی داره وقتی بفهمی زندگیای که فکر میکردی مال توئه، فقط سایهای از خاطرات یه نفر دیگهست؟ تو راه میری، نفس میکشی، میخندی، اما هر تکه از وجودت، بار گذشتهای رو میکشه که هیچوقت از آنِ تو نبوده… لونا، دختری که با امید و هیجان پا به نیویورک میذاره، بیخبر از اینکه قراره زندگی ساده و آرامش رنگ ببازه؛ آبی زلال روزهاش کمکم تیره میشه، مثل کالکانتیتی که زیر نور، حقیقت مسمومش رو فاش میکنه. همه چیز از اون لحظه شروع میشه که وارد آسایشگاه مرموز رایموند میشه. جایی که عقل، اسیر بندهای تیمار شده و واقعیت با خیال مرز باریکی داره. در دل دیوارهای خاموش و نگاههای مبهم، لونا با رازهایی روبهرو میشه که نهتنها هویت خودش، بلکه مفهوم واقعیت رو زیر و رو میکنه… و حالا باید انتخاب کنه. بار کسی دیگه رو تا ابد به دوش بکشه یا خودش رو از نو بسازه، حتی اگه بهای اون بیدار شدن از یک عمر خواب باشه.
مقداری از متن رمان کالکانتیت:
چشمان مشکین رایموند پیش چشمانم نقش میبندد، آن روز که در آرامش کامل صبحانه میخورد، ریز به ریز ماجرا را برایم میگفت، نه، او به من اعتماد کرده بود. – نه چیزی نمیدونم!نیشخندش عمق میگیرد: – پس بزار بهت بگم، اونا یه گروه خیلی کوچیکن، با مغزهای خیلی بزرگ. یک سری نبوغ با امکانات صفر اما سیستم فراتر از صد.گیج نگاهش میکنم: – بعنی میخوای بگی تموم کارها زیر سر یه گروه نابغه کوچیکه؟ دستی به کت و شلوارش میکشد: – صد البته که همینطوره ولی قرار نیست فعلا راجع بهش صحبت کنیم، تو معامله رو قبول میکنی و خاطراتت رو پس میگیری. اون خاطرات هم جواب سوالات ما رو میدن هم خودت رو!چشمانم را روی هم میفشرم: – اگه قبول نکنم چی؟ صفحه نمایشگرش را از دست جسیکا میگیرد: – اجبار راه های دردناکی رو داره، به هر حال ما انجامش میدیم. اینکه ازت میخوایم بپذیریش، صرفا یه پیشنهاده تا به کارمون انعطاف بدی!
با اشارهی ورونیکا جسیکا پیراهن سفید روی دستش را به سمتم پرت میکند: – بپوشش، برای بودن توی اون شیشه نیاز بود برهنه باشی! باهام چیکار کردین؟ بیخیال شانه هایش را بالا میاندازد: – دکتر مایل بود یک سری نمونه برداری نوری انجام بده! از اینکه تن برهنه ام در شیشه جلوی دیدشان بوده، حس بدی بهم دست میدهد، اما این چیزی نبود که در ان لحظه بهش فکر کنم… پیراهن سفید را جلوی چشمانشان میپوشم.- ببرینش! با اشاره ی ورونیکا سربازها بازوهایم را میگیرند، اعتماد به ورونیکا آن هم برای بار دوم وحشتناک است. شاید آرماند بی اعتمادی را یادم داد، نمیدانم، اما بند بند وجودم فریاد بی اعتمادی سر میدهند… در چشمان ورونیکا داستانی پیچیده تر از آنچه که گفته بود، نهفته! زیر چشمی به قلچماق هایش نگاه میکنم، هیکل های ورزیده ای دارند، صد درصد از پسشان بر نمیایم. – جوابت؟ خیره به ورونیکا گوشه ی لبم را میجوم
و به چشمان بینفوذش زل میزنم: – نیاز به زمان دارم! گوشه ی ابروی چپش بالا میرود: – که اینطور ما تا هر زمان که نیاز داشته باشی بهت فرصت می دیم، ببرینش! با پاهای برهنه روی زمین شیشه ای سرد راه میروم، با چشمان ریز شده اطراف را کاوش میکنم. نگاه خیرهام بین تنفنگ در جیب کت مرد و اخمان درهمش در گردش است، نمیتوانستم به ورونیکا اعتماد کنم و دنبال راهی برای خلاصی ام، راهروی طولانی را رد میکنیم.مقابل در طوسی رنگ میایستیم، با باز شدن در توسط نگهبان فشار ریزی به کتفم وارد میشود، پشت به مرد میچرخم که سردی دستبندش را روی مچم حس میکنم، دندان هایم را روی هم میسابم.- لعنتی! نگاه خیره ی نگهبان در را حس میکنم، سرم را بالا می آورم و نگاهم را از او میگیرم. ناگهان چیزی در دلم تکان میخورد، چشمان آشنایش، دوباره نگاهم را به او میدوزم که چشمان رنگ شبش شکه ام میکنند.
چشم چپش را با ملایمت میپراند، چشمک زیبایی تحویلم میدهد. چطور از هیبتش او را نشناختم، مگر چند مرد بد قواره اما خوش هیکل در شهر وجود دارد. گویی با دیدنش، قلبم خونه ای شاین دار پمپاژ میکند! فشار ریزی به کتفم وارد میکند، وارد اتاق کوچک گرمی میشوم، نمیدانم شایدم گرمایش به خاطر وجودم است، بخاطر حضور او… در اتاق با شدت بسته میشود، قفسه های شکسته را میبینم، لامپ های چراغ زن: – خوش اومدی! با شنیدن صدای اشنای دیگری شوکه به سمت او بر میگردم، آرماند و جولیا و لینکن! چشمانم با بهت گشاد میشوند، هر سه دستبند به دست به دیوار تکیه داده اند و بیخیال نگاهم میکنند: – مراقب دهنت باش، زیادی بازه حشره نره توش! با تیکه ی ارماند گوشه ی لبم آرام جمع میشود، صدای معترضش دوباره بلند میشود: – گوه بزنن تو این نقشه ی رایموند که سه روز ما رو مچل خودش کرده!
https://romanclub.ir/?p=14433
لینک کوتاه: