عنوان اثر: مرگ ایوان ایلیچ
پدید آورنده: تولستوی
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: خرداد 1404
شمارگان صفحات : 88
معرفی کتاب مرگ ایوان ایلیچ
داستان قاضی صاحب منصب روسی، ایوان ایلیچ است و ماجرای کتاب با مرگ او آغاز می شود. این کتاب راجع به مرگ و فناپذیری انسان است. چالش اصلی از شروع بیماری لاعلاج ایوان آغاز می شود. بیماری که او را به سمت مرگ سوق می دهد. مرگی که تنها حقیقت موجود در زندگی است و از هیچ بنی بشری دور نیست. ایوان در زندگی اش یک قاضی ریاکار و ظاهر طلب بوده، کسی که زندگی و حتی ازدواجش را ماشین وار و با منطق مطلق پیش میبرد، بدون هیچ احساسی. و جوری به زندگی چسبیده بود که انگار هیچ وقت قرار نیست بمیرد. مانند همه ی اطرافیان ریاکارش که بعد از مرگ ایوان تنها به فکر گرفتن صندلی خالی ایوان بودند و خوشحال از اینکه هنوز زنده اند و این ایوان است که مرده، نه آنها!
مزین به ملیله و منگوله به دیوار وا داشته شده بود دو بانوی سیاهپوش داشتند پالتوی پوست خود را در می آوردند یکی از آنها خواهر ایوان ایلیچ بود که او میشناخت و آن یکی ناشناس بود. شوارتز دوست پیوتر ایوانویچ که داشت پایین می آمد چون از بالای پله ها او را دید که وارد میشود ایستاد و سری جنباند و چشمکی به او زد مثل این بود که میخواهد بگوید: «این ایوان ایلیچ هم که کار را خراب کرد! ولی ما حواسمان جمع است و دم به تله نمیدهیم.» هیئت شوارتز با آنگونه ریشهای انگلیسی وار و اندام لاغر آراسته در فراکش مثل همیشه متین و برازنده بود و این متانت که همیشه با شوخ چشمی و رفتار شیطنت بار او منافات داشت این جا کیفیتی جذاب و نمکین به او می بخشید. این احساس پیوتر ایوانویچ بود. پیوتر ایوانویچ از سر احترام به دو بانو راه داد تا جلو بروند و به دنبال آنها آهسته به طرف پلکان پیش رفت شوارتز از پایین آمدن منصرف شد و نیمه ی راه ایستاد. پیوتر ایوانویچ علت ماندن او را فهمید پیدا بود که میخواهد با او قراری بگذارد که بازی شبشان کجا باشد بانوان از پلکان به سوی بانوی صاحب عزا بالا رفتند و شوارتز که لبهایش را با حالتی جدی بر هم فشرده بود با شوخ چشمی و اشاره ی ابرو به پیوتر ایوانویچ فهماند که به اتاق سمت راست که جنازه در آن بود برود.
پیوتر ایوانویچ به آن اتاق وارد شد و طبق معمول متحیر بود که آنجا چه باید بکند. فقط یک چیز را می دانست و آن این بود که خاج کشیدن در این گونه مواقع اگر خاصیتی نداشته باشد ضرری هم ندارد اما اطمینان نداشت که آیا ضمن خاج کشیدن کمر هم باید خم بکند یا نه و به همین علت راه میانه را انتخاب کرد به این معنا که هنگام ورود کشیدن خاج را با کرنشی ملایم همراه کرد و تا جایی که حرکت دستها و سرش اجازه میداد نگاهی هم به در و دیوار اتاق انداخت دو ،نوجوان که یکی از آنها شاگرد دبیرستان بود و ظاهراً از خویشان نزدیک ایوان ایلیچ بودند خاج کشان از اتاق بیرون رفتند. پیرزنی بی حرکت ایستاده بود و بانویی که ابروانش را به شکل عجیبی بالا برده بود داشت در گوش او چیزی میگفت ،شماس لباس پوشیده با جسارت و به صدایی بلند و لحنی قاطع، که هیچ چون و چرا برنمی تابید چیزی میخواند. گراسیم، آبدار باشی ایوان ایلیچ که موژیکی ،بود با سبک پایی از جلو پیوتر ایوانویچ گذشت و چیزی کف اتاق پاشید. پیوتر ایوانویچ به دیدن این کار فوراً بوی تعفن ملایمی در بینی احساس کرد. آخرین بار که به دیدن ایوان ایلیچ آمده بود این موژیک را در اتاق دفتر او دیده بود که وظیفه ی بیدارپایی بر بالین او را به عهده داشت و ایوان ایلیچ او را بسیار دوست میداشت پیوتر ایوانویچ همچنان خاج میکشید و با سر در راستایی میان تابوت و شماس و شمایل مقدس که روی میزی در گوشه ی اتاق قرار داشت کرنش میکرد ،بعد وقتی که این کشیدن خاج به نظرش به اندازه ی کافی تکرار شد از آن دست کشید و چشم به مرده دوخت.
مرده، مثل همه ی مردگان بیجان و سنگین در تابوت افتاده بود، اندام های خشکیده اش مرده وار در بالش تابوت فرو رفته و سرش برای همیشه روی بالش واپس افتاده و پیشانی زرد و موم وارش مثل هر مرده ی دیگری بیرون زده بود با شقیقه های گود افتاده ،طاس و بینی برجسته اش گفتی لب زیرینش را فرو میفشرد. سیمایش سخت عوض شده بود و نسبت به آخرین دیدارشان لاغر ولی مثل همه ی مردگان زیباتر و خاصه گویاتر از زمان زندگی اش بود حالت این چهره حکایت از آن میکرد که آنچه کردنی بوده کرده است و به شایستگی از این گذشته در این حالت آثار ملامتی و هشداری به زنده ماندگان محسوس بود. این هشدار به نظر پیوتر ایوانویچ نابه جا آمد! دست کم او خود را طرف خطاب آن نمی شمرد. احساس ناخوشایندی در دلش آمد و به همین سبب بار دیگر با شتاب خاج کشید و با سرعتی که به نظرش از بایستگی دور بود به جانب در راه افتاد. شوارتز در اتاق مجاور منتظر او بود. پاهایش را گشاد گذاشته دو دستش را پشت سر خود به هم داده با کلاه سیلندرش بازی میکرد یک نگاه به چهره ی شوخ و شنگ و پیراسته و اندام آراسته شوارتز نشاط را به دل پیوتر ایوانویچ باز آورد. پیوتر ایوانویچ میدانست که او شوارتز بالاتر از این ملاحظات است و دل خود را تسلیم افسردگی نمیکند.
همان دیدارش میگفت: مراسم سوگواری برای ایوان ایلیچ پیشامدی گذراست و برای تعطیل ،جلسه یا موکول کردن آن به بعد دلیل موجهی .نیست یعنی هیچ مانعی نیست که همان شب هنگامی که پیشخدمت میز بازی را با چهار شمع نوافروخته می آراید یک دسته ورق دست نخورده را باز کند و آن را درق درق به صدا درآورد و به طور کلی هیچ بهانه ای نمیتوان تراشید که دوستان این شب را نیز مثل شبهای دیگر به خوشی نگذرانند او این حرف را آهسته در گوش پیوتر ایوانویچ که از کنارش می گذشت زد و به او پیشنهاد کرد که در خانه ی فیودور واسیلی یویچ به جمع دوستان بپیوندد. اما ظاهراً تقدیر نمیخواست که پیوتر ایوانویچ آن شب را با دوستان ورق باز بگذراند پراسکوویا فیودورونا زن کوتاه قامت چاقی بود که با وجود تلاش بسیاری که برای انکار واقعیت و پنهان ساختن چاقی خود میکرد از شانه به پایین پهن تر میشد لباسش یکپارچه سیاه بود و سرش با توری سیاه آراسته ابروانش را مثل بانوی کنار تابوت که وصفش رفت بالا برده و چهره اش را به شکل عجیبی درآورده بود با چند بانوی دیگر از اتاق خود بیرون آمد و آنها را به اتاقی که تابوت در آن بود برد و گفت: «مراسم مذهبی الان شروع می شود. بفرمایید!»
شوارتز کرنش نامتعارفی کرد و از جای خود تکان نخورد پیدا بود که دعوت بانوی خانه را نه میپذیرد و نه میخواهد رد کند. پراسکوویا فیودورونا همین که پیوتر ایوانویچ را به جا آورد آهی کشید و به جانب او آمد و دستش را گرفت و گفت: میدانم که شما از دوستان حقیقی ایوان ایلیچ بودید. این را گفت و او را نگاه کرد و از او انتظار کاری را داشت کـه بـه ایـن حـرفش پاسخی باشد.
پیوتر ایوانویچ می دانست که همان طور که در آن اتاق شایسته بود خاج بکشد، این جا لازم بود که دست زن را بفشارد و با آهی بگوید: «بله، باور کنید …. و همین کار را کرد و چون کرد دانست که نتیجه دلخواه به دست آمده است و هم خود متأثر شده و هم بر دل بانو اثر گذاشته است. زن بیوه گفت: «بیایید اینجا تا مراسم شروع شود باید با شما حرف بزنم. بازوتان را بدهید.» پیوتر ایوانویچ بازویش را پیش آورد و زن دست زیر آن انداخت و دو نفری از کنار شوارتز که از سر افسوس به او چشمکی زد گذشتند و به سمت اتاقهای داخلی خانه رفتند.