عنوان اثر: ماجرای پدربزرگ
پدید آورنده: نیکلاس
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: خرداد 1404
شمارگان صفحات : 259
معرفی کتاب ماجرای پدربزرگ
داستان با روایت ماجرای پدربزرگ نیکلاس آغاز میشود. آقای گادفری نیکلبی مردی فقیری است که با همسرش در لندن زندگی میکند. او دو پسر به نامهای رالف و نیکلاس دارد. هنوز بچهها خیلی کوچک هستند که آقای گادفری نامهای دریافت میکند که ارثیهای از عموی بزرگش به او رسیده است. وضع مالی خانواده تغییر میکند تا جایی که آقای گادفری هنگام مرگ میتواند ارثیهی خوبی برای نیکلاس و رالف به جا بگذارد. رالف ارثیهاش را از روشهای مختلف افزایش میدهد اما نیکلاس این طور نیست و زندگی آرامی را در روستا پیش میگیرد. او ازدواج میکند و صاحب یک دختر و یک پسر میشود. وقتی بچهها بزرگ میشوند، او تصمیم میگیرد با پولش معامله کند تا سرمایهاش افزایش پیدا کند اما در این کار موفق نمیشود. نیکلاس نیکلبی بزرگ در اثر این ناکامی میمیرد و پسرش نیکلاس نیکلبی کوچک و مادر و خواهرش را تنها میگذارد. عموی نیکلاس با این شرط که او معاون یک مدرسهی شبانهروزی شود، قول میدهد او و خانوادهاش را یاری کند. اما این مدرسه یک مدرسهی معمولی نیست…
دیکنز ماجراهای نیکلاسی نیکلبی را پس از الیور تویست در سالهای ۱۸۳۸۹ به صورت جزوه جزوه منتشر کرد. این اثر تقریباً جزو کارهای اولیه ی اوست و می توان گفت با اینکه رگه هایی از خلاقیت در آن موج می زند و طنزی گیرا و طرحی تقریباً جذاب دارد اما مسلماً به دلیل اصرار نویسنده برای کش دادن و طولانی کردن رمان اثر اصلی تقریباً به هزار صفحه می رسد(، خالی از پرگویی و صحنه ها و شخصیت های زائد نیست چیزی که در همه ی آثار اولیه ی نویسندگان بزرگ در قرن نوزدهم به چشم می خورد. از طرف دیگر این اثر مثل دیگر آثار دیکنز چهره ی زشت فقر و بی عدالتی به خصوص نسبت به کودکان را به خوبی نشان می دهد و هر چند نمایی غم انگیز دارد اما در اینجا نیز دیکنز بـنـا بـه عـادت همیشگی اش، مثل همه ی واقع گراهای اصلاح طلب، تلخی و شیرینی و زشتی و زیبایی را با هم عرضه و رمان غم انگیزش را با رنگ های شاد تزئین می کند.
خانواده ی نیکلبی
برای آقای گادفری نیکلبی لندن شهر غریبی بود. اما او با این که سالی شصت تا هشتاد پوند بیشتر درآمد نداشت بالاخره تصمیم گرفت ازدواج کند، چون نمی خواست بیش تر از این تنها باشد. اما او زیاد جوان و پولدار نبود تا با زن ثروتمندی ازدواج کند به همین دلیل فقط به خاطر عشق با کسی که از قدیم دوستش داشت ازدواج کرد! دختر
هم به نوبه ی خودش به همین دلیل با او ازدواج کرد. وقتی ماه عسل تمام شد، تازه نیکلبی و همسرش، با حسرت به دنیای اطرافشان نگاه کردند. آخر برای پیشرفت به هیچ وجه نمی توانستند روی درآمد آقای نیکلبی حساب کنند. آقای نیکلبی بین مردم لندن چشم انداخت تا دوستی پیدا کند اما آن قدر نگاه کرد تا چشمش هم مثل قلبش درد گرفت بالاخره هم وقتی از جست و جو در بیرون خسته شد، برگشت نظری به خانه ی خودش انداخت، اما هر چه دید غم و تاریکی بود. پنج سال بعد وقتی همسرش دو پسر برایش به دنیا آورد نیکلبی دوباره نگران شد. فکر کرد باید برای تأمین زندگی خانواده اش فکر جدی کند. چون دیگر نمی توانست با درآمد اندکش زندگی کند. اما یک روز صبح پست نامه ای برایش آورد که حاشیه های دور آن مشکی بود. نامه خبر آورده بود که
عموی او رالف نیکلبی بزرگ مرده و پنج هزار پوند برایش به ارث گذاشته است. آقای نیکلبی اولش خبر را باور نکرد. چون عموی مرحومش در طول زندگی اش توجه چندانی به او نداشت.
اما بعد معلوم شد خبر کاملاً درست است. ظاهراً پیرمرد نازنین اولش میخواسته همه ی ثروتش را به مؤسسه ی خیریه ی رویال هی یومین سوسایتی هدیه کند. حتی وصیت نامه ای هم برای این کار تنظیم کرده بود اما چون
این مؤسسه چند ماه قبل زندگی یکی از خویشاوندان فقیر او را که آقای نیکلبی بزرگ برایش مقرری تعیین کرده بود – نجات نداده بود، او هم عصبانی شد و همه ی دارایی اش را برای گادفری به ارث گذاشت. گاد فری نیکلیی با مقداری از این پول کشتزار کوچکی در دون شایر خرید و با درآمدی که از سود بقیه ی پولش و کشاورزی در آن زمین به دست می آورد زندگی آرامی را در آن مزرعه شروع کرد. کم کم زندگی اش آنقدر خوب شد که وقتی گادفری حدود پانزده سال بعد از آن تاریخ و پنج سال بعد از مرگ همسرش فوت کرد، برای پسر بزرگش رالف سه هزار پوند پول نقد و برای پسر کوچکش نیکلاس هزار پوند و یک مزرعه به ارث گذاشت. پسران آقای گادفری نیکلاس بزرگ و رالف در شهر اکستر به مدرسه می رفتند و هفته ای یک بار به خانه برمی می گشتند. آنها در خانه اغلب از زبان مادرشان داستانهایی مفصل درباره ی رنج و عذاب هایی که پدرشان در روزهای فقر و بدبختی میکشید، می شنیدند و این که عموی مرحوم پدرشان چه آدم مهم و ثروتمندی بوده است.
اما تأثیر این داستانها روی بچه ها با هم فرق داشت. نیکلاس بزرگ که پسر کم رو و و ساکتی بود، با شنیدن این
مصمم شد تا از دنیای وسیع کناره گیری کند و در داستان ها مصر روستا زندگی آرام و یک نواختی را پیش بگیرد. .. اما برادر بزرگ ترش رالف از این داستانهای تکراری دو پند بزرگ گرفت یکی این که تنها راه کسب قدرت و رسیدن به خوشبختی، ثروتمند شدن است و دوم این که برای به دست آوردن ثروت و قدرت هر کاری غیر از جنایت مجاز و درست است. پیش خودش هم مدام دلیل می آورد که اگر موقع زنده بودن عمویم ثروتش برای ما خوشبختی به بار نیاورد، عوضش همین ثروت موقع مرگش ما را خوشبخت کرد. پس هیچ چیز پول نمی شود.