دانلود کتاب بیرون رانده 
  • نام: بیرون رانده 
  • نویسنده: ساموئل بکت
  • صفحات: 12
در کتاب بیرون رانده دو داستان کوتاه از ساموئل بکت گنجانده شده که با درون‌مایه‌ای از لحن طنز تلخ همیشگی وی، روایتگر فردی است که به دلایل مضحکی از خانواده رانده شده و به جهت برخورداری از شخصیتی خاص، قادر به درک معمول از جامعه خود نیست. بکت در این داستان‌ها از شخصیت اصلی چهره‌ای قهرمانانه عرضه نمی‌کند و او را با تمام جوانب خوب و بدش به تصویر می‌کشد.

دانلود کتاب بیرون رانده نوشته نویسنده ساموئل بکت pdf بدون سانسور

عنوان اثر: بیرون رانده

پدید آورنده: ساموئل بکت

زبان نگارش: فارسی

سال نخستین انتشار: خرداد 1404

شمارگان صفحات : 12

معرفی کتاب بیرون رانده 

در کتاب بیرون رانده دو داستان کوتاه از ساموئل بکت گنجانده شده که با درون‌مایه‌ای از لحن طنز تلخ همیشگی وی، روایتگر فردی است که به دلایل مضحکی از خانواده رانده شده و به جهت برخورداری از شخصیتی خاص، قادر به درک معمول از جامعه خود نیست. بکت در این داستان‌ها از شخصیت اصلی چهره‌ای قهرمانانه عرضه نمی‌کند و او را با تمام جوانب خوب و بدش به تصویر می‌کشد.

خلاصه کتاب بیرون رانده

پلکان بلند نبود. من ھزار بار پله ھایش را شمرده بودم. چه ھنگام بالا رفتن و چه ھنگام پایین آمدن، اما رقم دیگر در حافظه ام نیست. ھیچوقت نفھمیدم که باید وقتی پایم روی پیاده روست بگویم یک و وقتی آن پایم روی اولین پله است بگویم دو و ھمین طور تا آخر، یا اصلاَ پیاده رو را به حساب نیاورم. بالای پله ھا کھ میرسیدم باز سر ھمین قضیه گیر میکردم. از طرف دیگر، مقصودم از بالا به پایین است، عیناَ ھمین طور بود، اغراق نمیکنم. نمیدانستم از کجا شروع کنم و به کجا ختم کنم. این حقیقت امر است. بنابراین به سه رقم کاملاَ متفاوت میرسیدم و ھیچوقت ھم نمیفھمیدم کدامش صحیح است. و وقتی کھ میگویم رقم دیگر در حافظه ام نیست مقصودم این است که ھیچکدام از آن سه رقم دیگر در حافظه ام نیست. البته وقتی ھم در حافظه ام یکی از آن سه رقم را ، که حتماَ آن جا ھست، پیدا میکنم فقط ھمان را پیدا میکنم و نمیتوانم آن دوتای دیگر را از آن به دست بیاورم. و حتی اگر دوتایش را پیدا میکردم باز سومی اش را نمیدانستم چیست. نه، باید ھر سه تا را با ھم در حافظه پیدا کرد تا بشود آنھا را، ھر سه تا را شناخت. این کُشنده است. خاطره ھا را میگویم. پس بعضی چیزھا را نباید فکر کرد، ھمان ھایی که برای آدم عزیزند. یا نه، اصلاَ باید آنھا را فکر کرد، چون اگر فکرشان را نکنی خطر این ھست که آنھا را یکی یکی در حافظه پیدا کنی. یعنی باید مدتی، یک مدت حسابی، فکرشان را بکنی، ھر روز و چند بار در روز، تا وقتی کھ یک لایه لجن رویشان را بگیرد به طوری که دیگر نتوانی از آن رد بشوی. این قاعده کار است.

تازه شماره پله ھا ربطی به قضیه ندارد. چیزی که میبایست به ذھن سپرد این بود که پلکان بلند نبود و این را من به ذھن سپردم. حتی برای بچه، در مقایسھ با پلکان ھای دیگر که میشناخت بلند نبود، از بس آنھا را ھر روز میدید و از آنھا بالا و پایین میرفت و روی پله ھایشان بازی میکرد، قاپبازی یا بازی ھای دیگر کھ حتی اسمشان را فراموش کرده است. آنوقت این برای مرد بالغ، مرد کامل بالغ، چه اھمیتی داشت؟ بنابراین سقوط چندان سخت نبود. در حین سقوط صدای بسته شدن در را شنیدم و این برایم، در عین سقوط، مایه دلگرمی بود. زیرا معنایش این بود که مرا تا توی کوچه تعقیب نمیکنند و چوب برنداشته اند تا پیش چشم رھگذرھا چوبم بزنند. زیرا اگر قصدشان این بود، در را نمیبستند، بلکھ آن را باز میگذاشتند تا اشخاصی کھ توی دھلیز جمع میشدند بتوانند از کتک خوردن من لذت ببرند و عبرت بگیرند. پس اینبار به ھمین راضی شده بودند که بیرونم بیندازند و خلاص. پیش از اینکه توی گودال راهآب قرار بگیرم فرصت کردم که این استدلال را به نتیجھ برسانم .

در این وضع و حال، ھیچ چیز مجبورم نمیکرد که فوراَ بلند بشوم. آرنجم را، عجیب است که یادم است، بھ پیاده رو تکیھ دادم، گوشم را گذاشتم کف دستم و شروع کردم درباره وضعم، که برایم نامأنوس ھم نبود، به فکر کردن. اما صدای ضعیف تر، ولی تردید ناپذیر در که دوباره محکم بھ ھم خورد مرا از عالم رؤیا به در آورد که در آنجا منظره دلکشی از گل و گیاه خودرو، که بسیار رؤیایی بود، داشت نقش میبست. ھمین باعث شد که سرم را بلند کردم و در حالی که کف دستھایم را روی پیاده رو گذاشته و ساق ھایم را کشیده بودم فرار کنم. اما این فقط کلاھم بود که از میان ھوا چرخ میخورد و آرام بھ طرف من پایین میآمد. گرفتمش و سرم گذاشتم. آنھا، حسب الامر خدای خودشان، آدم ھای بسیار درستی بودند. میتوانستند این کلاه را نگه دارند، اما مال آنھا نبود، بلکه مال من بود. آنوقت آن را به من پس دادند. اما طلسم شکسته بود.

چه جور شرح این کلاه را بدھم؟ و برای چه؟ وقتی که جمجمه ام به حد ابعادش رسید، نمیگویم به حد نھایی بلکه بھ حداکثر، پدرم بھ من گفت: بیا پسرم برویم کلاھت را بخریم؛ انگار آن کلاه از ازل، در مکانی معین، پیشاپیش وجود داشت. یکراست سراغ کلاه رفت: من حق اظھار نظر نداشتم، کلاه فروش ھم ھمینطور. بارھا از خودم پرسیدم که آیا قصد پدرم این نبود که مرا خوار بکند و آیا به من حسادت نمیکرد که جوان و زیبا بودم، خوب لااقل شاداب بودم، در حالی که خودش دیگر پیر و آماسیده و کبود شده بود. از آن روز بھ بعد دیگر اجازه نداشتم که سربرھنه بیرون بروم و موھای زیبای بلوطی ام در ھوا افشان باشد. گاھی ، در کوچه دور افتادهای، آن را برمیداشتم و در دست میگرفتم، اما میلرزیدم. ھر صبح و عصر میبایست تمیزش کنم. جوان ھای ھم سنم، که به ھر حال گاه گاه مجبور بھ حشرونشر با آنھا بودم، مسخرهام میکردند. اما من بھ خود میگفتم موضوع کلاه نیست، آنھا شوخی ھایشان را بھ کلاه من بند میکنند به عنوان یک چیز مضحک که سخت توی چشم میخورد، چون آنھا ظریف نیستند. من ھمیشه از کمی ظرافت مردم این زمان تعجب کرده ام. منی کھ روحم از صبح تا شب بھ جستجوی خودش در تقلا بود. اما شاید ھم از روی مھربانی بوده باشد، از آن نوع مھربانی ھایی که مثلاَ دماغ گنده آدم قوزی را به جای قوزش مسخره میکنند. پس از مرگر پدرم میتوانستم از شر این کلاه خلاص بشوم، دیگر مخالفی نبود، اما این کار را نکردم. ولی چه جور شرحش را بدھم؟ یک وقت دیگر، یک وقت دیگر .

تبلیغات
اطلاعات رمان
  • نام: بیرون رانده 
  • نویسنده: ساموئل بکت
  • ویراستار: رمان کلوب
  • تعداد صفحات: 12
  • حجم: 1 مگابایت
  • منبع تایپ: romanclub.ir
لینک های دانلود
نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=13688
لینک کوتاه:
برچسب ها
دیگر آثار
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

تبلیغات
موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.