آلساندرو دی لوسی تنها آرزویش داشتن پسری است که بتواند وارث او باشد، اما پس از هجده ماه زندگی مشترک بیثمر و ملالآور، خواسته ترزا چیزی جز جدایی از شوهر سرد و بیاحساسش نیست. آشنایی آنها به زمانی برمیگردد که آلساندرو برای بستن قرارداد تجاری به خانه پدر ترزا آمد. در همان برخورد اول، دل ترزا به تپش افتاد و شیفته مرد جوان شد. ولی آلساندرو، که مردی کاریزماتیک و محبوب در میان زنان است، کوچکترین علاقهای به دختری کمرو و فروتن همچون ترزا نشان نداد. پدر ترزا با دیدن نگاه دخترش به آلساندرو، او را مناسبترین گزینه برای ازدواج میداند و در پی آن است که با این وصلت، صاحب نوهای شود.
آنجایی که از همان روز ابتدای ازدواج با یکدیگر شریک بودند . بازنگشت. در عوض به طرف کتابخانه به راه افتاد. میدانست حتی نمی تواند یک ثانیه هم چرت بزند، نه در آن اتاق. ساعت ها بعد به طبقه پایین آمد شنبه صبح بود و او ملاقات صبحگاهی نداشت که به آن بپردازد. در عوض معمولا به روزنامه و قهوه اش چسبید و بیشتر اوقاتش را با نادیده گرفتن ترزا گذراند. آن روز صبح با دیگر روزها تفاوتی نداشت. مانند اینکه بحثی که قبلا با یکدیگر داشتند به هیچ عنوان اتفاق نیفتاده معمولا آخر هفته ها غذای مخصوص به خود را در آشپزخانه می خوردند میکردند و احساس دروغین خانه ای گرم و عادی را القا می کردند در حالیکه ترزا ناراحت و منقبض نشسته بود. ساندرو مانند همیشه خونسرد سر جایش نشسته بود. از طرف دیگر… این چیز جدیدی نبود. زیرا او به ندرت احساسات خود را نشان میداد. در حقیقت جر و بحث آن روز صبح گرم ترین حالتی بود که تاکنون او را در آن دیده
همواره احساساتش را پنهان نگه میداشت. اما احساس تحقیرش نسبت به ترزا را به وضوح نمایش میداد. این احساس اهانت در شیوه ای که به خود اجازه نمیداد به چشم های ترزا نگاه کند به روشی که بدون آنکه او را بیوست با او عشق بازی میکرد، اینکه به میان حرفش می پرید نمایان بود در حالی که ترزا احمق و خوش باور هرگز در پنهان کردن احساساتش نسبت به او خوب نبود. از همان لحظه اول که او را دیده بود تقریباً دو سال پیش، چقدر احمق و فریب خورده بود. چقدر سریع به دام عشق او افتاد. سرش را تکان داد. به خود اجازه نمیداد به چیزهایی که نمی تواند آنها را تغییر دهد فکر کند. در عوض سعی کرد زمان حال را تغییر دهد. صبحانه با آرامشی رنج اور صرف شد سکوت را تنها صدای ورقه های کاغذ روزنامه او هنگام مطالعه قسمت اقتصادی میشکست. ترزا به ندرت توانست صبحانه بخورد و به خاطر اینکه ساندرو کاملا خونسرد بود و به نظر می رسید
به هیچ عنوان تحت تاثیر قرار نگرفته و می تواند با اشتها صبحانه اش را میل کند به او لعنت میفرستاد. بشقاب اش را برداشت و به طرف سینک حرکت کرد باید بیشتر از یه تیکه نان تست غذا بخوری داری بیش از اندازه لاغر میشی. این حقیقت که متوجه شده بود چقدر غذا خورده آن هم با توجه به اینکه به سختی از بالای روزنامه اش به او نگاه می انداخت باعث تعجب او شد. به نرمی پاسخ داد اونقدر گرسنه نیستم بشقابش را داخل سینک قرار داد به اندازه ی کافی غذا نخوری که حتی به گنجشک رو زنده نگه داره. روزنامه را پایین آورد. برای چند ثانیه به چشم هایش خیره شد. قبل از آنکه نگاهش را به طرف فنجان قهوه ای که روبرویش روی میز قرار داشت بکشاند نگاه مستقیم به چشم هایش انقدر غیر معمول بود که ترزا به سختی توانست نفس بکشد. به اندازه کافی خوردم. معمولاً دیگر به اجرا بتن با او بحث نمیکرد اما دلش میخواست ببیند آیا می تواند
او را وادار کند تا دوباره به چشم هایش نگاه کند یا نه. آخرین جرعه قهوه را نوشید و از روی میز بلند شد. همانطور که لباس مشکی اش روی ماهیچه های بدن اش کشیده میشد و پوست برنزه بدنش از بالای دکمه باز یقه اش نمایان بود. او را تماشا کرد، دهانش خشک شد یک بار دیگر به واکنش خودش در حضور او لعنت فرستاد از دست خودش منزجر بود. یک سال اول ازدواج اش را با این فکر که ساندرو بالاخره عاشق او خواهد شد گذرانده بود. قاطعانه باور داشت که او عصبانیتش را فراموش خواهد کرد. دوباره به آن مرد خندان و تاثیرگذاری که قبلا در طی چند ماه اول ملاقاتشان می شناخت باز خواهد گشت اما بعد از تقریبا یک سال مجبور شد با واقعیت روبه رو شود. او واقعا از ترزا متنفر بود. آنقدر از او متنفر بود که نمی توانست خودش را راضی به صحبت کردن با او با بوسیدن او یا لمس کردن او یا حتی و نگاه کردن به او بکند.