باربد مهرزاد، مرد ۲۸ سالهایست که در خودخواهی نظیر ندارد. غرورش را از هر چیزی عزیزتر میداند و تنوعطلبی را نوعی بازی هیجانانگیز میبیند. او مدیرعامل یک شرکت بزرگ هواپیماییست و عادت دارد با زنان مختلف وارد روابطی کوتاهمدت و پرشور شود، اما پیش از آنکه رابطهاش رنگ جدی بگیرد، طرف مقابل را برای همیشه کنار میگذارد. اما این بار…
در حالی که کلاه حولهم رو روی موهای نمدارم می کشیدم، با لحنی بی اهمیت و پر آرامش گفتم: -نخوابیدی که! اگه خسته نیستی پاشو برو. نشستی به در و دیوارا نگاه می کنی که چی؟! به ضرب سرش رو بالا آورد و مات نگاهم کرد. این نگاه برام آشنا بود. شاید صدمین دختری بود که اینطوری نگاهم می کرد. من کی اینقدر کثافت شدم؟ کی با باربد اینکارو کرد؟ نگاهمو از چشم های سرخش گرفتم و صدای مغزم رو نادیده گرفتم. در حالی که توی آیینه نگاه می کردم و دست روی ته ریشم می کشیدم گفتم: -این مظلوم بازیارو جلوی من در نیار. نگاهش پر از حرص و نفرت بود و از عصبانیت نفس نفس می زد. سشوار رو توی برق زدم که صدای نازکش بلند شد: -فکر کردی خیلی زرنگی نه؟ پدرت رو در میارم! بی اراده قهقهه زدم. سشوار رو میز گذاشتم و در حالی که یک دستمو به میز کنسول تکیه داده بودم گفتم: -اتفاقا اونی که فکر می کرد زرنگه تویی!
فکر کردی خرم نمی فهمم یه مدته به هر شکلی خودتو سر راهم قرار میدی که مخمو بزنی؟ این خونه و ماشین چشمتو گرفته نگو نگرفته! در ضمن، پارسارو که می شناسی؟! رفیق شفیق منه! قبل از اینکه مخ یکیو بزنی، بگرد ببین اطرافیانش تورو نشناسن که اینجوری دستت رو نشه. فکر کردی چون اون بچه رو گول زدی و ازش پول چاپیدی منم می تونی؟! چشماش از بهت و نفرت گرد شده بودند. نگاهی پر نفرت به سرتام کرد و مشغول پوشیدن لباساش شد. از این کنارم بمونه. هنوز پر غرور بود وقتی سمتم اومد و خیره تو چشمام گفت: -خیلی کثافتی! خیلی! تقاصشو پس میدی! -اوکی تو درست میگی. حالا برو بیرون! اشک توی چشماش حلقه زد! می دونستم گریه کردنش به خاطر خوابیدنش با من نیست. به خاطر این بود که دستش اینطوری پیشم رو شده بود و به این شکل از خونم مینداختمش بیرون!
دختری که خیلیارو گول زده بود، حالا توسط من خرد و خاکشیر شده بود و هیچ کاری هم نمی تونست انجام بده! وقتی دیدم داره بر و بر با غیض نگاهم می کنه، دهنم رو باز کردم تا حرف دیگه ای بارش کنم که راهشو کشید و رفت. محکم در اتاقو بهم کوبیدم و عصبی غریدم: -لعنت به همتون! البته واژه ی “همتون” خود باربد مهرزاد رو هم شامل می شد. من از باربدی که توی آیینه اتاقم می دیدم راضی نبودم. شاید از نظر دیگران بهترین و موفق ترین و جذاب ترین باشم، ولی از نظر خودم، من فقط می تونستم برادر خوبی باشم. تختی رو برداشتم و همراه با فحش غلیظی توی سبد لباس چرکا انداختم. کنار پنجره ی بزرگ اتاقم ایستادم و نگاهی به کل شهر انداختم. نگاه کردن به ساختمونا، حس خوبی بهم می داد و خیره شدن به برج میلاد، این حس خوب رو تکمیل می کرد. من عاش ِق این شهر بودم!
سرم رو به سمت میز کنسول چرخوندم و کمی بعد یک نخ سیگار از روش برداشتم. شروع به دود کردنش کردم که گوشیم به صدا در اومد. از اونجایی که می دونستم بارلی این ساعت به گوشیم زنگ نمی زنه، فقط یک حدس راجب کسی که زنگ بود داشتم، اما فعلا، واقعا حوصله ی هیچ کس رو نداشتم. دلم تنهایی می خواست. باید ساعت ها راجب دوساعتی که اون دختر توی بغلم بود فکر می کردم. باید با خودم برای یک بار صادقانه حرف می زدم! پک دیگه ای به سیگار زدم و بعد از مکثی طولانی گوشی رو از روی میز کنسول برداشتم و آیکون سبز رنگ رو لمس کردم. -خلاصه کن! -اوهو، صبر کن سلام کنم الاغ! پیشم نبود اما نتونستم براش چشم غره نرم. -حوصله ندارم ندارم پارسا! اگه زنگ زدی چرت و پرت بگی قطع کنم. -خیلی خب بابا. این کریمی زنگیده اصرار داره تو رو ببینه. کی میای آژانس؟ مشغول باز کردن پنجره شدم و سرم رو به بیرون بردم.