فیاض، مردی خشن و زخمی از گذشتهای تاریک است؛ نوجوانیاش درگیر رابطهای پیچیده و آلوده با زنی زیبا و اغواگر شد، تجربهای تلخ که سایهاش بر روان او باقی ماند و نفرتی عمیق نسبت به تمام زنان در دلش کاشت. حالا، سالها بعد، با نزدیکشدن به دختر همان زن، تصمیم گرفته انتقام گذشتهی دردناکش را بگیرد…
نیاز نیست دیگه چیزی بگی، این وکیله هم انگار تنش حسابی میخاره که نمیخواد وِلکنِ زندگیه ما باشه مگه نه؟ از روی شونهش نگاهم کرد و پوزخند هنوز روی لبش بود. – شاید هم ول کنش خراب شده، میدم به بچهها برن واسش درستش کنن. با چهره ی درهم و عصبانی نگاهش میکردم که بلند شد و ایستاد و با انگشتش روی شونهم زد و گفت: – تو انگار روی هیولا بودنمو بیشتر میپسندی که همیشه کاری میکنی تا اون روی منو بالا بیاری والا تا الان به هر خری میگفتم این کارو نکن پشت دستشو داغ میذاشت تا سراغ اونکار نره تو چرا اصلا حالیت نمیشه ها؟ فکر کردی از اینجا میری یا از من جدا میشی؟ سرشو جلو آورد و کنار گوشم با حرص پچپچ کرد : – فقط مرگ میتونه جدامون کنه مایا ،ما شبیه زن و شوهرای دیگه نیستیم و همین استثناعه که مارو قفل و زنجیر میکنه کنار هم. سرش رو عقب کشید و به کارت ویزیت بین دستش نگاهی کرد و زیر لب گفت
– الان بچه ها شرفیاب میشن خدمتت جناب فروغ زاده. – بذار کارشو بکنه فیاض، ما باید از هم جدا بشیم اینو بفهم. از اون فاصله ای که نگاهش پایین بود و به کارت میون دستش نگاه میکرد نگاهم کرد و زهر خندی زد. – الان که برات توضیح دادم هیچوقت بین ما جدایی صورت نمیگیره. خب این از اولین معما، حالا دومین معما آراز و ربطش به موضوع امروزه، برو دست به دعا شو که آراز امروز با تو همکاری نکرده وگرنه… سریع میون حرفش پریدم. – بهت گفتم به من ربطی نداره دیگه واقعاً داری حالمو بهم میزنی خدا بکشتت خرم منو هم بکشه که مثل یک کودن خودمو نسپرم به تو و چشم بسته بیام تو این خراب شده. به حرص و عصبانیت من خندید، مشت محکمی توی سینهش زدم و گفتم : – نخند، بخدا که تو دیوونه ای. رفتم توی اتاق و در رو محکم بهم کوبیدم. از عصبانیت پاهام سِر شده بود و از این موضوع وحشت میکردم.
روی تخت نشستم، هیچ راهی به ذهنم نمیرسید که آقای فروغزاده رو در جریان بذارم ،اگه میخواستم از شاهدختم کمک بگیرم شمارهش رو حفظ نبودم که به وسیله ی موبایل اون بهش زنگ بزنم. از بیچارگی خودم افسوس می خوردم، از بی پناهی که حتی آقاجون و عمه هامم بیخیالم شده بودن. افتادم روی تخت و سرم رو روی بالش انداختم. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به سقف سفید اتاقم خیره شدم. گاهی به یه حس پر از نفرت و خشم اسیر میشم که اگه میتونستم مامان رو ببینم یا باهاش ملاقاتی داشته باشم همه اینا رو به روش میآوردم و میگفتم : – از روی من خجالت نکشیدی که اینهمه کار اشتباه کردی؟ گاهی به این فکر میکنم شاید فیاض در موردش دروغ گفته باشه اما حرفهای اون مردی که منو برد به خونه اش مثل پتک توی سرم زده میشن که احمق عقلتو بنداز به کار و مثل احمقها حرف نزن، اینا بیخودی نیست، پولایی که یهویی مامان جمع کرد
و به من گفت تونسته با دردسر وام بگیره تا شرکت بزنه یا اون خونه ای که بالای شهر برای هردومون خرید. چشمام رو به هم فشردم، دلم نمیخواست هیچکدوم از اینارو باور کنم، برگشتم به عقب و فکر کردم. به اون روزهایی که مامان توی خونه و زیر چشمام بود، به رفتارهاش و کارهایی که انجام میداد. تماس هاش با مردهای همکارش زیاد بود، گاهی اوقات تماس های طولانی مدت داشت یا مکالمه هاش به آخر شب ها کش پیدا میکردن، بعضی وقت ها میدیدم تماس تصویری می گیره و با هندزفری حرف میزنه که من نفهمم اونی که داره باهاش حرف میزنه کیه. زیاد به خودش میرسید و رفتار و حرکاتی که شاید در شان یه زن متشخص نبود. با عصبانیت یه ضربه ی محکم به پیشونیم زدم. داغ شدم. – چرا من زودتر متوجه اینا نشدم؟ من که متوجه شده بودم اونی که داره چوب لای چرخ مامانم میذاره کسی نیست بجز فیاض، اونی که زیر آب مامانم رو زد تا آخرش…