یاس، دختری جوان، دل به مردی به نام امیر میبندد؛ مردی که از همسرش جدا شده و فرزندی دارد. پدر یاس با این رابطه مخالفت میکند و امیر نیز کمکم دچار تردید و پشیمانی میشود. در همین زمان، مردی به نام ارشام به خواستگاری یاس میآید و سرنوشت آن دو را به هم پیوند میزند. اما ماجرا زمانی پیچیده میشود که مشخص میشود امیر، شوهر دخترخالهی ارشام است… و این رابطه گذشته را دوباره زنده میکند.
بعد نهار وسایل مو اماده کردم و به فرودگاه رفتیم ارشام از قبل بلیط رزرو کرده بود. تصمیم گرفتم حالا که داریم می ریم بهم خوش بگذره. وقتی رسیدیم رامین و شیرین اومدن دنبال مون. -سلام خوبین؟ -سلام یاسی خانوم خیلی خوش اومدین. با ارشام مشغول حرف زدن شد… -سلام عزیزم خوبی؟ ناز می کنی خونه ی ما نمیای؟ -سلام مرسی… نه اینجوری نیست! ارام و بدین به من. ارام و داد به من و ارشام بغل کرد. -خوش اومدی داداش. ارشام چمدون برداشت و رفتیم سوار ماشین شدیم. همین طور که با ارام بازی می کردم شیرین گفت. -یاس حامله نیستی؟ -نه…زود که! -خب اره ولی بچه خوب زندگی تون پایدار تر می کنه! با تعجب نگاه کردم و گفتم -پایدار تر! مگه قرار پایدار نباشه؟ شیرین نگاهم کرد و حرفی نزد،ارشام گفت شیرین جان مخت تاب برداشته خواهر،این حرفا چیه میگی اخه! -خدا مرگم بدل نگیری یاسی جون مثلا خواستم خوب کنم خراب کردم.
منظوری نداشتم! -می دونم اشکال نداره… به خونه که رسیدیم شیرین من و به اتاق راهنمایی کرد و گفت. -وسایل تون این جا بزارین. لباس تو عوض کن اگه خسته ای بخواب واسه شام بیدارت می کنم… -نه ممنون خوابم نمیاد! -باشه خلاصه که راحت باشی… ارشام اومد و چمدون و تو اتاق گذاشت زیپ شو باز کرد و لباس راحتی برای خودش برداشت… همین طور نگاه اش کردم فکرم به هیچ جا نرسید! -چیزی شده یاس؟ -نه… -بهم بگو عزیزم،نکنه چون اومدیم شیراز ناراحتی! -نه! اومد و کنارم نشست تکیه کرد به دیوار دست شو گذاشت رو پاش و سرش و پایین انداخت. -من شرمندتم یاس تو بخشیدی ولی من یادم نمیره! خیلی ببخشید که این جریانات پیش اومد اول زندگی مون! -کدوم جریان؟ -منظورم عکس دیگه! -ولی من فکر می کنم بیشتر! سرم و بالا اوردم و نگاه اش کردم هیچ حرفی برای گفتن نداشتم! -نه نیست… -قول! -قول مردونه…مطمئن باش!
و چقد ساده بودم که باور کردم! -حالا میای بغلم؟ -زشته بریم بیرون! -نیست بیا… سرم گذاشتم رو سینش…محکم بغلم کرد و به خودش فشارم داد! شدم مثل زندانی و چه اسرات شیرینی… با صدای در از هم جدا شدیم… -می تونم بیام تو داداش؟ -اره بیا. -ببخشید چای اماده است! -باشه الان می یایم. دست مو گرفت و با هم به پذیرایی رفتیم. شیرین چای اورد و سینی گذاشت رو میز. -دیگه خودتون بردارید من تعارف نمی کنم. -می بینی ارشام چی می کشم از دست خواهرت! -به این خوبی از خداتم باشه! رامین خندید و گفت -بله کی جرئت داره بگه بالای چشم شیرین ابرویه! انقد گفتیم و خندیدیم که تمام فکر ها مو در مورد ارشام فراموش کردم. با شیرین به اشپز خونه رفتیم و شام درست کردیم البته من فقط تماشا چی بودم… بعد از شام و شستن ظرفا جلو تلویزیون فیلم نگاه می کردیم که گوشی ارشام زنگ خورد… شماره رو نگاه کرد و قطع کرد! -کی بود؟
یه خنده ی الکی تحویلم داد و گفت -این الان چک بود عزیزم؟ -نه دوست نداری نگو… -فکر کنم همون طلب کاری که گفتم. -اره یادمه…اگه راست گفته باشی! نگاه شیرین رو خودمون حس کردم. -منظورت چی یاس…باز شروع کردی! چیزی نگفتم و نگاه مو به صفحه تلویزیون دادم. گوشیش دوباره زنگ خورد -سلام کامران خوبی داداش؟ -کامران…داداش! و مستانه خندیدم. کامران من بعدا بهت زنگ می زنم! -نکنه زنت پیشته که نازلی شده کامران و داداش! کجا فرار کردی که خونت نیستی؟ -من الان نمی تونم کمکت کنم. -یا ازش می ترسی یا خیلی دوست داریش که چرتو پرت میگی! -قربانت خدافظ. قطع کردم و طوری که یاس متوجه نشه خاموشش کردم. دیگه کم اورده بودم نمی دونستم باید چیکار کنم. با صدای شیرین از فکر اومدم بیرون! -ارشام بیا کارت دارم! نگاه های یاس داشت دیونم می کرد! من چطوری می خوام براش توجیه کنم…