نمیدانم از کجا باید شروع کنم… اصلاً چیزی برای گفتن مانده؟ همهچیز با یک تصمیم اشتباه، به پایان رسید. یک لحظه بیفکری کافی بود تا همهچیز از دست برود: آینده، امید، آرامش. اگر آن لحظه فقط چند ثانیه بیشتر فکر کرده بودم، شاید حالا جای دیگری بودم، آدم دیگری. اما حالا فقط هستم… بدون اینکه زندگی کنم. در این دنیا زنده ماندهام، اما زنده بودن، همیشه به معنی زندگی کردن نیست. روح من مدام زخم میخورد، و هیچ فرصتی برای ترمیم نمییابد.
اولین روز زندگی منم همینطور گذشت. اولین روز زندگیم لباس شستم، کتک خوردم. اینهارو فهمیده بود و روی تو خالی میکرد. افرا جان، من رو ببخش… این من بودم که تورو قاطی مسئله کردم. من چه طوری پیش خدا اشک بریزم و تک پسرم رو نفرین کنم. خدا من رو ببخشه که تورو به این روز انداختم. از صبح مادرت دویست بار بهم زنگ زده، پدرت هزاران بار پیام داده به گوشیت. گوشیت رو واست آوردم که جبران کنم، زنگ بزن بهشون تا نیومده. با قدردانی نگاهش کرد و بعد گفت: – همین کارتون برام یه دنیا ارزش داره. مرسی ازتون! گوشیاش را گرفت و به پدرش زنگ زد. با صدای گریان پدرش، خودش هم شروع به گریه کردن کرد. پدرش با صدایی که از ته چاه در میآمد گفت: – الهی دورت بگردم بابا… کجایی تو؟ چه بلایی سرت آوردن؟ افرا: بابا… توروخدا نجاتم بده. نمیتونی… دیگه نمیتونی! شوهرم شده! بهم گفت پول باید بدم پنجاه میلیارد.
من نداشتم بابا، مجبور بودم. توروخدا من رو از اینجا نجات بدید. من نمیتونم با این مرد زندگی کنم. پدرش: افرا بابا نگران نباش! میام دنبالت. عموتم پشیمونه میایم باهم. افرا پوزخند زد و گفت: – اولین کسی که بهم لطف کرد عمو بود! دستش درد نکنه واقعاً چقدر زود یادش افتاد. نوش دارو بعد مرگ سهراب فایده نداره بابا! بهش بگو افرا ازت تشکر کرد و گفت نیازی به کمک تو یکی نیست دیگر نتوانست صحبت کند و فقط گوشی را قطع کرد و تحویل نیلی داد. نیلی: افرا، تو میتونی پسرم رو درست کنی! مطمئنم میتونی. اون پدرش مرده… اما تو میتونی درستش کنی! افرا: چی؟ نه نه پدرش نمرده! اون روز قبل هر اتفاقی اون زنگ زده بود. از اذیتا و آزار هاش گفت. نیلی لبخند تلخی زد و گفت: – دخترک ساده لوح! اون پدرش نبود، عموی خودت بود که دست به دست داده بودن تا تورو بدبخت کنن. افرا با بهت نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.
نیلی با دیدن این عکس العمل افرا، گفت: – عموت بود که کمکش کرد تا این اتفاق بیفته… افرا جان، شاهین یک سایکوپتی هست! چند سال پیش از طریق مدرسهاش فهمیدم و هنوز هم خودش نمیدونه. تو روانشناسی… میتونی کمکش کنی! ازت خواهش میکنم کمکش کن و بعد زندگیتون رو کنید. مطمئنم توهم دوستش داشتی که قبول کردی به پدرش کمک کنی. اون هم ته قلبش دوست داره اما بیماریش نمیذاره. توسط پدر روانیش، این هم سایکوپتی شد. افرا با تعجب گفت: _سایکوپت؟ نیلی سری تکان داد و گفت: _آره سایکوپت، بیماری که تموم زندگی افراد رو بهم میریزه. افرا با تعجب گفت: _اما… اما خیلی بیماری بدی هست. دوقطبی بین مردم رواجه اما سایکوپت؛ خیلی کم هست. نیلی: اینم شانس من بود که بچهام سایکوپتی شه و شانس تو بود که شوهرت اینطوری باشه. افرا: من لعنتی دوستش داشتم… از تمام وجودم دوستش داشتم.
همیشه دلم میخواست کنارم باشه! بهترین تایم عمرم کنارش توی فرانسه بود. اما نمیدونستم اینطوری میشه؛ اگه میدونستم بهخدا که طرفش نمیاومدم. نیلی: منم همینطور شدم دخترم… اگه میدونستم طاهر یه دوقطبی، روی پدر مادرم در نمیاومدم که اونها من رو طرد کنن. من برم ممکنه الآن برسه! توهم تا وقتی که نیومده تمومشون نکن چون یه چیز دیگه بهت میگه. شام رو من میذارم. افرا: ممنونم ازتون! کاش یه روزی بتونم جبران کنم. نیلی سرش را تکان داد و رفت. بعد رفتن او، افرا مانند دیوانه ها به گوشه ای از حمام پناه برد و زانوهایش را در خود جمع کرد. به حرف نیلی فکر میکرد《شاهین یک سایکوپتی هست》 سایکوپت آنقدر خطرناک است که نمیتوان آن را بازگو کرد. فرد سایکوپتی کسی است که بدون احساسات، بدون داشتن کوچک ترین ترسی از کاری، کارش را انجام میدهد. به عبارتی، او کسی است که همیشه دوست دارد دیگران را اذیت کند.