رُهام، پسری مغرور و خودشیفته که در آمریکا تحصیل پزشکی کرده، پس از مرگ پدرش به ایران بازمیگردد تا سکان بیمارستان خانوادگی را به دست گیرد. او همیشه عشق را نوعی ضعف میدانست؛ حسی بیمنطق که شایستهی آدمهای قوی نیست. اما زندگی برایش نقشهای دیگر کشیده بود. درست همانجا، در دل همان بیمارستان، عشقی سر راهش قرار میگیرد که همه باورهایش را به چالش میکشد. رهام که روزی به عشق پشت پا میزد، حالا برای بهدست آوردنش تا مرز جنون پیش میرود… اما سرنوشت همیشه مهربان نیست.
به سمت رختکن رفتم و بعد از تعویض لباس از بیمارستان خارج شدم و به سمت ماشینم رفتم؛ پام رو روی پدال گاز فشردم و زود به خونه رسیدم، از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدم بابا و مامان صبحونه میخوردند. من: صبحتون بخیر هردو بهم نگاه کردند. مامان: صبحت بخیر فداتشم چشمهات چرا اینقدر قرمزه؟ رنگت چرا پریده؟ بابا: صبح خودت بخیر بابا جان. – خب مادر من واسه بیخوابی دیشبه. مامان: بیا صبحونت رو بخور. کنار بابا نشستم و بعد از خوردن چند لقمه عسل از جام بلند شدم و رو به مامان گفتم: – لطفا بیدارم نکنید امشب دوباره شیفت دارم مامان: باشه گلم خدافظ بعد از خداحافظی از مامان و بابا به سمت اتاقم رفتم و رو تخت ولو شدم، دفتر خاطره رو بستم و به خواب رفتم. رُهام: از اتاق بهار خارج شدم که گوشیم زنگ خورد، شمار آیدا خودنمایی میکرد خودم رو بازم برای گلایه هاش آماده کردم و جواب دادم.
– سلام خوبی آیدا: چه سلامی چه علیکی اصلا چه خوبی؟ تو اصلا میگی زنم تو یک شهر غریبه بزار سراغی ازش بگیرم؟ از لفظ زن تعجب کردم چون ما فعلا نامزد بودیم. – باور کن اصلا بیکار نیستم امشب رو تا صبح بالا سر مریض ها بودم الان هم که برم خونه تا بعدازظهر خوابم، اصلا بیکار نیستم. – یعنی پنج دقیقه هم بیکار نیستی؟ – آیدا دیگه کوتاه بیا، باشه مرسی که زنگ زدی. آیدا: اصلا یادت هست نامزد کردی؟ سکوت کردم، واقعا نمیفهمید؟ – حالا زمونه برعکس شده تو قهر میکنی؟ من: قهر نکردم فقط خستم و حرفت واسم سوهان روحه. آیدا جیغ زد: -حرف های من سوهان روحتن؟! – دختر دایی، عزیزم آیدا جان منظورم همین حرفهای فراموش کردن و از این حرف هاست. آیدا: دروغ که نمیگم. من: باشه حق با توه آیدا: حالا شد -کی میای؟ آیدا: قرار بود دوماهه بیام، ولی الان بهم گفتن سه ماه – خب دقیق کی میای؟
آیدا: یک ماه و بیست روز دیگه – اها بعد از پنج دقیقه حرف زدن با آیدا گوشی رو قطع کردم و به سمت اتاقم رفتم، رو به خانم نوری گفتم: – شماره دکتر شکوری رو بگیر و بگو بیاد اتاقم و صبحونم رو هم بیارید. – سلام یاشار: سلام چه کسلی! – امشب رو تا صبح بیدار بودم. – حالا بیا صبحونت رو بخور بعد برو خونه بخواب، من اینجام و حواسم به همه چی هست بعدازظهر هم بیا. – باشه ممنون به سمت میز رفتم، صبحونهای با هم خوردیم و بعد از توصیه های لازم به یاشار از بیمارستان خارج شدم و به سمت ماشینم رفتم ولی اصلا حوصله رانندگی نداشتم پس از تاکسی های کنار بیمارستان یکیشون رو خبر کردم و سوار شدم، بعد از بیست دقیقه جلوی خونه توقف کرد؛ چشم هام رو باز کردم و پس از پرداخت کرایه وارد خونه شدم. خبری از کسی نبود پس به سمت اتاقم رفتم و بعد از یک دوش کوتاه راهی تخت خواب شدم و خیلی زود به دنیای بی خبری رفتم.
سلین: چشم هام رو باز کردم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم، ساعت دو عصر رو نشون میداد از جام بلند شدم و به سمت حموم رفتم؛ حدود نیم ساعت تو وان بودم بعد هم از حموم خارج شدم و بعد از پوشیدن لباس راحتی، به سمت حال رفتم.مامان و خاله ترنم تو پذیرایی نشسته بودند؛ بهشون نگاه کردم و گفتم: -سلام هردو با لبخند به سمتم برگشتن. مامان: سلام عزیزم خاله: سلام، خانم پرستار چطورن؟ لبخندی زدم و گفتم: – خوبم پس نغمه نیومده؟ خاله: نه عزیزم دانشگاه داشت. مامان: غذات رو میزه، گرمه ما تازه خوردیم. من: مرسی و به سمت آشپزخونه رفتم غذا ماهیپلو با برنج و زرشک بود رو صندلی نشستم و با ولع خوردم. بعد هم از جام بلند شدم و تو پذیرایی نشستم. خاله رو بهم با لبخند گفت: – چه خبر از بیمارستان؟ همه چی خوبه؟ با یاد رُهام لبخندی زدم ولی با فکر به اینکه زن داره به خودم نهیب زدم که لبخند نزن.