روزگار با چه ظرافتی این بازی بیرحم را رقم زد؟ زنی که از کودکی، سختیها را چون شیر مادری تاب آورد و تبدیل به بهترین وکیل شده بود، حالا از پرونده قتل دوست وفادارش پا فراتر گذاشت و به قلب راز بزرگ خانوادهاش رسید… رازی که زندگیاش را برای همیشه تغییر داد.
نمیخواست چیزی از تصمیمش به مهرداد بگوید چون میدانست صد در صد مخالفت میکند. -ریسک نکن وفا، جونت مهمتره! خندید. – مگه نمیندونی شاهدختت سلطانه ریسک کردنه؟! -چرا، میدونم چهقدر کله خرابی! فقط وفا! امروز بچه ها جمع میشن کلبه؛ بیام دنبالت باهم بریم؟ ساعتش را نگاه کرد، نزدیک به چهار بعد از ظهر بود. -نه تو برو. من شاید یکم دیر کنم. -اوکی، میبینمت. -فعلاا. گوشی را قطع کرد. مردد بود، به این غریبه که معلوم نبود از کجا پیدایش شده، اعتماد میکرد؟ شاید هم باعث عوض شدن روند پرونده میشد! کارت را در دستش فشرد، چاره ای نبود! با شک شماره را در گوشی اش زد و پیام داد: «سلام، وفا هستم» به ثانیه نکشیده بود که جواب داد: «وفا؟!» پوزخندی زد، او حتی اسمش را هم نمیدانست! « تمنا نیک زاد، وکیل » در پیام بعدی آدرس و ساعت قرار را فرستاده بود. قرارش ساعت شش بود و در این ترافیک تا به آنجا میرسید
همین ساعت میشد. سمت اتاقش رفت، شلوار مشکی دمپا گشادش را با مانتو کتی تنش کرد و شال مشکی رنگی که سرش کرد مثل همیشه از او یک دختر با اقتدار ساخته بود! سوار ماشینش شد، چند دقیقه ای بود که به سمت محل قرار حرکت میکرد. با شنیدن صدای زنگ گوشی اش، صدای ضبط را کم کرد. با دیدن شماره ی پدرش کلافه پوفی کشید و جواب داد: -جانم بابا. -بَه وفا خانم! کارت به جایی رسیده که جواب پدرت رو هم نمیدی؟ -این چه حرفیه میزنی بابا! صبح دادگاه داشتم گوشیم خاموش بود، الان هم خونه نیستم. -دادگاه؟سر همون پرونده ی قتل رفیقت؟! متعجب شد، همه چیز به این زودی به گوش شاهرخ رسیده بود؟! -شما از کجا میدونی؟ _آرتا گفت! پوزخندی زد، مردک بی همه چیز! -من با این کارها کاری ندارم وفا، دلم برات تنگ شده! جمعه مهمونیه…هر طوری شده خودت رو برسون. پوزخندی زد: -پس نگو دلم برات تنگ شده!
لحنش نرم و مهربان شد: -اگه شاهدخت شاهرخ نباشه، اون مهمونی، مهمونی نیست. جدی گفت: -بابا من پرونده ی تمنا رو نمیتونم ول کنم بیام عشق و حال! با تذکر اسمش را صدا زد: -وفا! -نمیتونم بیام بابا. پوفی کشید، راضی کردن این دختر سختترین کار دنیا بود. -صبح جمعه اینجایی وفا! گفت و قطع کرد… کلامش به حدی جدی و تحکم آمیز بود که میدانست وفا مجبور به اطاعت میشود! کلافه گوشی را روی صندلی شاگرد پرت کرد. با نگاهی به کافیشاپ، داخل شد. چشم چرخاند و با دیدن پسری که در گوشه ی دنج کافه نشسته بود، سمتش قدم برداشت. مثل سری قبل اخم هایش در هم بود و درحال چت کردن با گوشی اش. -سلام. با شنیدن صدای وفا، گوشی را خاموش کرد و کوتاه سری تکان داد. به صندلی مقابلش اشاره کرد. در دل پوزخندی زد که حتی آداب معاشرت با یک زن را هم نمیدانست! نشست و کیفش را روی پایش گذاشت.
ادوین به گارسون اشاره ای کرد و برای هر دو قهوه سفارش داد. تا آن لحظه هر دو سکوت کرده بودند! کلافه گفت: -برای سکوت کردن گفتی بیام اینجا؟ من هزار تا کار دارم! نفس عمیقی کشید و اخم هایش غلیظتر شد. -کل داستان رو، از اول شروع کن به تعریف کردن. با پوزخندی گفت: -رو چه حسابی باید اعتماد کنم؟! جدی گفت: -خوب گوش کن ببین چی میگم، یکبار برای همیشه توضیح میدم تا همهچیز برات روشن بشه. من اولین کسی بودم که به عنوان مأمور پرونده رفتم سر صحنه ی قتل، ولی از قرار معلوم تو قبل از من رفتی! تو خودت یکی از مظنون های این پروندهای! -مظنون؟! اون وقت چه جوری میتونی این رو ثابت کنی؟ -چرا باید بری فیلم های اون بانک رو چک کنی؟! از کجا فهمیدی که تمنا کشته شده و رفتی اونجا؟! مگه اینکه خودت کشته باشی! پر حرص گفت: -حرف دهنت رو بفهم مرتیکه! من و تمنا باهم بزرگ شدیم! چه دلیلی داره بکشمش؟