نگار، دختری جوان که به همراه مادر و خواهرش زندگی میکند، تصمیم میگیرد نقش فعالتری در زندگیاش ایفا کند. آغاز این مسیر با ورود او به محیط کار رقم میخورد؛ جایی که فرصتی برای کشف توانمندیها و عواطف درونیاش فراهم میشود. این روایت، ماجرای تقابل او با سنتهای نادرست خانوادگی و تلاش برای بازتعریف هویت فردی و اجتماعیاش است.
دهمین نگاری بود که می گفت، نگارهایی که با هم متفاوت بودند. اولی نگاری آبی رنگ، گول زننده برای آرامشی که نبود. نگار دوم شاید کمی سبزه، سردتر و صبورتر… – نگار این در و باز می کنی یا نه؟ خیلی وقت بود که می شناختمش. سکوت برایش مفهوم داشت. برعکس خیلی از انسان ها که کلام را نمی فهمیدند. او سکوت را هم ترجمه می کرد. پوزخندش را می توانستم حتی از پشت درهای بسته هم حس کنم. – اومم… فکر کنم شکستن در میتونه تجربه ی جدیدی باشه. پاهای خشک شده ام را روی زمین گذاشتم. تجربه های جدید را دوست داشت . مطمعن بودم در را می شکند. با چشم هایی که به خاطر نور و گریه باز نمی شد، قفل در را باز کردم. نگذاشت تا در را کامل باز کنم . با نوری که از پشت سرش می تابید تشخیص حالت صورتش سخت بود.
مامان عرق روی پیشانی اش را پاک کرد..سیب زمینی های آماده کرده اش را با صدای جلزی کف ظرف گذاشت. لبخند نصف نیمه ای زدم. حتی نوع ته دیگ غذا هم با سلیقه اش باید جور میبود… _یه ساعت اون یه ذره کاهو تموم نشده… به چشم های شیطونش نگاه کردم و جوابی ندادم… _یعنی مگه دست اونه..انقد تو خونه نگهش دار تا یاد بگیره کاری که تو میخوای رو انجام بده… صدا در آشپزخانه را خیلی راحت رد کرد و به گوش هر سه نفر ما رسید… نمیخواستم حتی سرم را بلند کنم…برایم این جملاتش عجیب نبود…میدانستم اگر مغزش را هم باز کنیم چیزهایی به مراتب بد تر آنجا بالا و پائین میشود. تک سرفه ای از سالن به گوشم رسید : اون که بله.. مگه دست خودشه.. از عروسیمون نه ماه گذشته تا حالا هم اگر صبر کردم… مامان دم کنی را گذاشت و پر شالش را مرتب کرد.
و در حالی که داشت از کنارم رد میشد گفت: زود باش تمومش کن یه سینی چایی بیار. بدون جواب دادن کارم را ادامه دادم… با ورود مامان به سالن صدای تعارف و تشکر هر دو نفرشان بلند شد. چاقو را روی تخته چوبی رها کردم…و برگشتم به سمت نگین… لب پایینش را به دندان گرفته بود و نگاهم میکرد… _شنیدی دیگه.. هیچی نگفت. فقط نگاهم کرد… آه آه از این نوزده سالگی های پر شور..گاهی فکر میکردم از نوزده سالگی های من خیلی هم نگذشته اما… _حالا چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ سرش را پایین انداخت : ببین نگار… به مرد رو به روم نگاه کردم با چشمهایی که عجیب شبیه چشمهای نگین بودن. قد متوسط و با شانه های پهن. مرد قدرتمند کودکی هایم. قهرمان نوجوانی هایم و بعد مردی که از سیزده سالگی همه چیزش رنگ و بوی دیگه ای برایم گرفت… _دیشب عرفان خونه بوده…
چاییم را قورت دادم : -عرفان و علیرضا و نوید.. هر سه تاشون… انقدری کلامم نیش داشت که یک ابرویش بالا بپرد _من نمیدونم تو چه مشکلی… _بابا خواهش میکنم… اومدم راجع به خودم باهاتون صحبت کنم…. تصمیم درست بود..شک نداشتم… _چیزی شده؟؟ مادرت که چیزی به من نگفته … کمی گره رو سری لیمویی رنگم را شل کردم و نفسی تازه کردم: -مامان قرار بود باهاتون صحبت بکنه … من البته به این صحبت خیلی … _ نگار حاشیه نرو… مثل همیشه رک بود و مستقیم _من میخوام برم سر کار… ترجیح دادم جمله ام را صریح و بی حاشیه مطرح کنم… _زایمان کرده؟! مهرناز دستمال دستش را روی میز رها کرد و خنده اش را قورت داد: – نگار؟؟!! نگین اما نتوانست صدای خنده اش را کنترل کند و صدای قهقهه اش در آشپزخانه پیچید. _چه خبره نگین؟ خاله مینو که داشت النگوهایش را بالا میزد.