در دنیایی که هیچچیز آنطور که به نظر میرسد نیست، نامدار خسروپناه برای انجام یک مأموریت سری یکی از اسرارآمیزترین خانههای شهر میشود. پانسیونی مجلل، با گذشتهای تاریک و مالک زنی که قانون را خودش مینویسد. او از نامدار میخواهد شاهماهی پانسیون شود. لقبی که تنها به فرد داده میشود که بعد از خود او، فرمانروای مطلق آن خانه باشد. اما این پیشنهاد، بهایی دارد. نامدار حالا باید بین وفاداری به مأموریتش و تسلیم شدن در برابر وسوسهها و تهدیدهای این زن، یکی را انتخاب کند. انتخابی که می تواند به قیمت جانش تمام شود…
– «الان در – «هر چی نباشه چشممو به روی واقعیتهای گند زندگی باز کردی. آره… اینم جای تشکر. حساب بی حساب!» لبخندش زهرمار شد نوشت: پژمرد و با دستی لرزان – «تلخ ترین واقعیت زندگی منم همینه – تو لیاقت هیچی و نداری نامدار نه آرامش نه… نه هیچی!» تلخندی که گرفته بودش گوشه ی لب، همان حوالی دل می زد. به هوای تیک عصبی پلک راستش خیلی کم می پرید. بی اختیار نوشت: – «کاش لیاقت تو رو داشتم.» پیام را ارسال کرد و از جواب دلوان، نیشش شل شد. – «کاش رو کاشتن کوفت هم از توش سبز نشد.» – «من می.کارم شاید یه روز سبز شد.» – «از مردای هرزه و خائن پیشکش نمیگیرم. یا این جوری واسه ت بگم؛ دیگه آدم هم حسابت : لبخند آرام آرام روی لبش ماسید نگاهش . شد. کلمات، قاتل جانش شده بودند زخمشان از چاقو بدتر بود توده ای سنگین ته گلویش چنبره زد.
با حالی آشفته از صفحه ی او بیرون آمد و خواست گوشی را روی کاناپه پرت کند که یک لحظه پشیمان شد. دوباره موبایل را پیش کشید کمی بعد، آهنگی که میخواست را لمس کرد ترانه که در گوش و جانش رهیافت، درصدِ مقاومت روی نقطه ی هیچ مکث کرد و قطره اشکی از گوشه ی چشم ن نامدار روان شد که همان را پرغیظ و سراسیمه با پشتو پاک کرد و چند لحظه دستش را زیر چشمش نگه داشت از خدا میخواست همین حالا از دنیا بریده بود. از این زندگی از عاقبت این زندگی که انگار قرار نیست از بند سیه روزی رها شود و به سعد کوفی برسد! اگر به خاطر خدیو ،نبود امشب را به صبح نمی رساند، وقتی نه لایق زندگی کردن است و نه داشتن آن یاقوت کبود موبایل را روی تشک کاناپه رها کرد. سرش را میان هر دو دست فشار میداد و صدای خش دار و بم چاوشی میان.
دیوارهای سرد خانه میپیچید و با هر نفس سینه اش پر میشد از بوی رطوبت و خاک بیار چشم من ببین چه سیرم ازت ببین چه روزی ازم، سیاه کردی فقط تو اون شب بن بست که بغض کرد و شکست بست، نگاه کردی فقط شبی که ساک شو گذاشتی راحت ازت . بسوز خوبه بسوز، کمت نباشه دلم بیار این تازه روزای خوب توئه شبی که میبینی، غمِ غروب توئه از اون خزون چه خبر؟ از آسمون چه . از اون دو تا چشم، پُر از جنون چه خبر؟ همون که تنها موند، همون که تنها رفت که عمرتو برد ازون ازون چه خبر؟ تموم دیگه تموم، کدوم عشق کدوم که عشق عمر منو ، حروم کرد حروم همون پیر کرد منو، اسیر کرد منو که پیش چشم خودم، شکار شد آهوم شکار شد آهوم ببار چشم من، ببین چه سیرم ازت ببین چه روزی ازم سیاه کردی فقط تو اون شب بن به که بغض کرد و شکست.
شبی که ساک شو بس نگاه کردی فقط از اون جنون چه خبر؟ آهنگ رهایم کن از محسن . انگشتر را دور انگشت اشاره تاب می.داد چشمان بشیر، فندک را از جیب پالتو بیرون آورد. چندبار درپوش زیپو را باز و بسته کرد و در نهایت شعله ی باریک فندک را زیر انگشتر گرفت. سرش را روی شانه ی چپ کج کرده بود بداخم و با کنایه میگفت – می گفتن سزای گناهکار آتیش جهنمه. چه جهنمی بدتر از جایی که شیطان توش نفس میکشه؟ او به التماس افتاد – پاشا، بگذر!… به سرت قسم من خبر نداش… خدیو میان حرف او به نامدار اشاره کرد – دهنشو ببند. نامدار با عجله جلو آمد و دستمالی از جیب بیرون آورد بشیر داد زد – خبط کردم پاشا… غلط کردم. نامدار پشت سرش قرار گرفت. بشیر دست و پا بسته تقلا کرد و خطاب به نامدار با حرص گفت – به شوکت هشدار داده بودم بهت اعتماد…