مهگل، دختری زیبارو و مهربان، برای نجات خود و مادر بیمارش، مجبور میشود از دانشگاه انصراف دهد و به دنبال کار برود. به عنوان منشی در شرکتی استخدام میشود، اما خیلی زود با رفتارهای زنندهی پسر رئیس مواجه میشود و استعفا میدهد. درست زمانی که زندگیاش در تاریکی فرو رفته، خانوادهی رئیس برای خواستگاری از راه میرسند. مهگل که هیچ علاقهای به بهزاد ندارد، جواب رد میدهد. اما وقتی او قول کمک مالی برای درمان مادرش را میدهد، مهگل ناچار میشود با شرایطش موافقت کند. غافل از اینکه وارد بازی خطرناکی شده… جایی که پای قانون، خیانت و زندان به میان میآید…این رمان ترکیب دو رمان عشق و احساس من و آبی به رنگ احساس من از همین نویسنده هستش که ایشون بعد از چاپ کتاب اسامی شخصیت ها و اسم کتاب رو تغییر دادن.
در ماشین را بست و آمد جلو عینکش را از روی چشم هایش برداشت. با ترس زل زده بودم بهش. جلویم ایستاد و با صدایی گیرا و محکم :گفت میشه بدونم داشتید وسط جاده چیکار میکردید؟ سعی کردم آرامشم را حفظ کنم حتماً باید بهش میگفتم به خاطر یک خرگوش داشتم می رفتم آن طرف خیابان که در دلش کلی مسخره ام کند؟ با لحنی جدی گفتم کار خاصی نمی کردم پوزخندی محو زد و گفت این جواب سؤال من نبود خانم محترم اگر به موقع ترمز نکرده بود که شما الان زیر لاستیک های این ماشین بودی. چقدر جدی و خشن بود. سکوتم را که دید گفت همین جا زندگی میکنید؟ مگه گم شدم که آدرس خونه مو میخواید؟ با تعجب نگاهم کرد که :گفتم من معذرت میخوام که یکدفعه وسط جاده سبز شدم خونه ی ما هم همین ویلاست انگار تعجبش از دیدن ویلا بیشتر شد که پرسید: «همین ویلا؟»
جواب ندادم با اخم گفت چه نسبتی با صاحب این ویلا دارید؟ حالا با تعجب نگاهش میکردم مگه شما صاحب این ویلا رو میشناسید؟» سؤال من رو با سؤال جواب ندید .خانم ازتون پرسیدم با صاحب این خونه چه نسبتی دارید؟ چه باید میگفتم؟ منتظر نگاهم میکرد که یکدفعه از دهنم پرید نامزدم اینجا زندگی میکنه.» ابروهایش بالا پریدند و گفت: «نامزدتون؟» بله. از نظر شما مشکلی داره؟ ابروهایش بالا پریدند و گفت: «نامزدتون؟» بله از نظر شما مشکلی داره؟ نگاهی به ویلا انداخت و در حالی که هنوز هم میتوانستم تعجب را در چشمهایش بخوانم سرش را تکان داد ترسیدم باز بخواهد سؤال پیچم .کند هنوز نگاهش به من بود که به سرعت با اجازه ای زیر لب گفتم و دویدم سمت ویلا رفتم تو و در را محکم بستم پشتم را به در آهنی تکیه دادم و نفسی عمیق کشیدم قلبم با سرعت در سینه ام می تپید بود.
خدارا شکر که به خیر گذشت ولی به نظرم افسر پلیس یک جورهایی عجیب و غریب یعنی بهزاد را میشناخت؟ این توهما چیه مهگل؟ پلیس با بهزاد چه کاری میتونه داشته باشه؟» از مرکز به حمزه ی دو نگاهش را از در ویلا گرفت و با طمأنینه به طرف ماشین رفت بیسیم را برداشت و جواب داد: از حمزه ی دو به گوشم سرهنگ نیکزاد دستور دادن برگردین ستاد. بعد از کمی سکوت :گفت پیام دریافت شد. تمام بیسیم را تحویل سرباز محمدی داد و گفت: «برو ستاد.» چشم جناب سرگرد کل مسیر فقط به آن دختر فکر میکرد با خودش گفت این دختر همونی بود که توی دریا افتاد پس نامزد بهزاد همین .دختره اون زن هم بدون شک مادرش بود ولی چرا بهزاد باید نامزد و مادرشو با خودش به این سفر بیاره؟ این بار دیگه چه نقشه ای داره؟ شاید این دختر هم باهاش هم دسته هر چند بهش نمی اومد اما…
باید هر طور شده سر از کارشون در بیارم نیکزاد با شنیدن تقه ای که به در خورد سرش را از روی پرونده بلند کرد. و خودکار آبی رنگش را روی برگه ها رها کرد. – بفرمایید. امیر علی وارد اتاق شد سلام نظامی داد و گفت با من امری داشتید قربان؟ – به موقع اومدی. چیزی شده؟ پیگیر پرونده ی جدید هستی؟ بله قربان به یه سری از سرنخ ها هم دست پیدا کردیم شک ندارم به کمکشون میتونیم مدرک معتبری به دست بیاریم خوبه از بهزاد مهرپرور چه خبر؟ این بار تنها نیست با خانواده ی نامزدش برگشته تحقیقات هنوز تموم نشده نتیجه رو بهتون گزارش میکنم نیکزاد سرش را تکان داد و از جایش بلند شد دیروز تو مراسم تدفین بچه های ستاد بودی درسته؟ امیرعلی با لحنی گرفته :گفت بودم .قربان خانواده هاشون خیلی بی قراری کردن – خدا بهشون صبر بده حقیقتاً سخته هر سه تاشون هنوز جوون بودن.