آراز، آرام مثل نسیم بود، اما خیانت و فرار نامزدش در روز عروسی همه چیز را ویران کرد. حالا تنها یک هدف داشت: انتقام. برای همین، نزدیکترین فرد به نامزدش رفت-ساقی. دختری که به گمان آراز از تمام رازها باخبر بود. ساقی، همان دختری که سالها عاشقانه آراز را دوست داشت، ناخواسته طعمهای انتقام شد. آبرویش بازیچه شد و در نهایت مجبور شد به عنوان کلفت در خانه مردی زندگی کند که عشقش را به بیرحمی پاسخ داد. اما روزهای انتقام ساقی هم فرا میرسد. او، با وجود اعتقاداتش، بازی تازهای را آغاز میکند؛ بازی اغوا و عشق… تا دل آراز را اسیر کند و طعم انتقامی که سزاوارش است بچشاند.
باز غرق در فکر شده بود و آن دو چشم زمردی بیخیالش نمیشدند. وقتی به خودش آمد که ساعد با گوشیاش تماس گرفت. لبخند عمیقی روی لب هایش نشست. آنقدر غرق فکر بود که حتی نفهمیده بود عمو یاور کی تنهایش گذاشته است. استکان نصفهی چایی را روی میز گذاشت و با گرفتن دست بچه ها از عمو یاور خداحافظی کرد. وقتی بچه ها را تحویل ساعد داد انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته شد، البته که ساعد تا میتوانست غر زد و به نوید فحش داد، اما ساقی به روی خودش نیاورد. البته دلیل دیگر سکوتش شاید این بود که از فحش هایی که ساعد نثار نوید میکرد کاملا راضی بنظر میرسید. باز هم نوید و سوسن دعوا کرده بودند. همانطور که قبلا حدس میزد بهانه ی اینبار نوید برای آغاز دعوا مربوط به مهمانی چند هفته پیش و پسر بزرگ تر حاج مصطفی بود.
تازه بعد از چند هفته یادش آمده بود جنجال راه بیاندازد. اینبار شدت دعوا به قدری زیاد بود که سوسن با گریه به او زنگ زده بود و خواهش کرده بود به دنبال نورا و نویان برود. با اینکه میدانست آراز ممکن است از دیر کردنش عصبی شود، اما نورا و نویان برایش مهم تر بودند، برای همین هم بیخیال شرکت شده بود و دنبال بچه ها رفته بود و چند ساعتی با آن ها در پارک بازی کرده بود. در آخر هم از ساعد خواهش کرده بود تا کمی هم او مراقبشان باشد. سوار آسانسور شد و بالا رفت. به محض اینکه پایش را در شرکت گذاشت سنا از جایش پرید و با استرس گفت: _ وای ساقی بدبخت شدی! کجایی تو؟ معتمد عین یه خوناشام از صبح دنبالته، الانم گفت به محض اینکه رسیدی بگم حق نداری بری اتاقت مستقیم بری پیشش! ساقی کیفش را روی شانه جا به جا کرد و در حالی که راه اتاق آراز را در پیش گرفته بود زیر لب غرید.
_ میخواد کمک کنه استعفامو بنویسم. سنا بادش خالی شد. از پشت سر ساقی با صدایی که سعی میکرد آرام باشد زمزمه کرد: _ ساقی دوتا عذر خواهی کن ازش. حرف اضافه هم نزن…ان شاءالله اخراجت نمیکنه. توجهی به نصیحت های سنا نکرد و پشت در ایستاد و بعد از اینکه نفس عمیقی کشید در زد. صدای بفرمایید آراز را که شنید وارد اتاق شد. صاف ایستاد و دستانش را بهم گره زد. _ با من کاری داشتین؟ آراز نگاهش را از لپ تاپ جدا کرد و جواب داد: _ اومدن دنبال بچه ها؟ معذب سرش را تکان داد. _ بله. ممنونم بابت بستنی. منتظر بود آراز باز هم توبیخش کند، یا با شوخی هایش دست به اذیت کردنش بزند، اما بر خلاف انتظار آراز کاغذی را به سمتش دراز کرد و گفت: _ مولایی اینا لیست کسایی هستن تو خارج از کشور که باید بهشون ایمیل بزنی بابت همکاری.
از همین خانومایی که امروز تو جلسه شرکت کردن آدرسشون رو گرفتم. ساقی مؤدبانه کاغذ را از دستش گرفت و نگاهی به لیست کوچک انداخت. اسم و آدرس ایمیل چند نفر روی آن نوشته شده بود. _ چشم من همین امروز براشون ایمیل میفرستم. آراز کش و قوسی به بدنش داد. _ چخبر از ایمیلای قبلی؟ هنوز جوابشون نیومده؟ _ نه. دیروز که چک کردم خبری نبود. باز الانم نگاه میکنم خبری شد بهتون میگم… آراز به صندلیاش تکیه داد. _ خوبه. ظاهرا قید استعفا دادن رو زدی. نه؟ ساقی کاغذ را داخل کیفش گذاشت و محکم گفت: _ بله خداروشکر سنا سر کارش بود. آراز به در اشاره کرد. _ برو بیرون مولایی…خستهم. بیشتر از این زبون درازی کنی خودم نامهی استعفاتو مینویسم مهر میکنم ساقی خندهاش را کنترل کرد و همانطور که داشت سمت در میرفت آرام زمزمه کرد: _ خسته نباشین!