عمران، بوکسور تندخو و خشن، برای زانو زدن بهزاد تصمیم میگیرند از عزیزترین داراییاش انتقام بگیرند. او سراغ بهار، خواهر بهزاد، میرود. پسرک سرکش و غیرتی که هیچ قانونی جلودارش نیست، با دستدرازی به بهار، زندگی او را در مسیر تازهای میاندازد. بهار، که قرار بود عروس پسرعمویش شود، حالا باید با عمران ازدواج کند. اجباری که زخمی تازه بر دل هر دو مینشاند و عطش انتقام عمران را بیشتر میکند.
عماد بود که روی صندلی عقب دراز کشیده بود، چشمانش در تاریکی روشنایی ماشین میدرخشید. بیشتر وحشت کردم إت…تو – خندید، چهره اش در همش وقتی سعی کرد تنش را با لا بکشد. بله من – پوزخندش حواسم را جلب عمران کرد. مشغول حرف زدن با تلفن بود سر و صدای زن عمو نرگس می آمد از ترس این که مبادا عباس بلایی سر خودش آورده باشد از ماشین بیرون رفتم عمران با دیدنم قدم هایش را بلند تر برداشت و با چند گام مرا وسط کوچه نگه داشت دستش دور مچم محکم تر شد برگرد تو ماشین به سویش چرخیدم و کف دستم را محکم تر به قفسه ی سینه اش کوبیدم که اخم هایش بیشتر در هم شد ولم کن بزار ببینم چه خبر شده – بی ملایمت اینبار تنم را به سوی ماشین هل داد که روی زمین افتادم لگدش را آرام به پایم کوبید پاشو سوار شو حوصله ی اداهاتو ندارم.
با حرص از جا بلند شدم نمیام شد خندید و دستش را روی سرش کشید عصبی که این حرکات را انجام می داد زمان زیادی برای شناختش لازم نبود، فقط باید دقت می کردی تا می دانستی این سیاهی های غرق شده در خونش توانایی دارد تا هر که را که مقابلش می ایستد را بدرد جوری که هیچ چیز از او نماند. صدایش را پایین آورد هنوز صدای گریه های زن عمو می آمد و دلم را بی تاب تر می کرد… سوار میشی وگرنه یکاری باهات می کنم که در چشمانش زل زدم و سینه به سینه اش ایستادم بس بود این ضعف که همه ی تار و پودم را گرفته بود، می خواستم بدانم چه میکند سرش را جلوتر کشید و در صورتم غرید فقط چند ثانیه محلت داری عین آدم بشینی تو ماشین وگرنه بر می گردم و اون بلایی که نباید سر اون مرتیکه … میارم منو دست کم نگیر بهار دستش را به مانتوی مشکی رنگم بند کرد.
نزار این رخت سیاه چهل روز بیشتر تنت بمونه لب هایم تکان .خورد لحنم آرام و با التماس بود فقط ببینم چی شده، زود بر می گردم – آنقدر در سیاهی هاش خیره ماندم که کم آورد و چیزی نگفت. نه تایید کرد و نه رد کرد که کنارش زدم و با قدم هایی که سرعتش بی حد و نصاب بود به سمت حیاط دویدم با دیدن عمو که وسط حیاط از حال رفته بود و زن عمو و خان جون و عمه لىلا کنارش نشسته بودند یکه . خوردم بهنام با دو از خانه بیرون آمد عباس تن عمو را روی زمین در آغوش کشیده بود بهزاد از اتاق بیرون آمد پیدا کردی بهنام ؟ -بهنام کتانی اش را پا می زد آره آره بیا – همان جا خشکم زده بود مباد یک بلایی سرش می آمد، مشکل قلبی در خانواده یمان موروثی بود آن از خان جون آن از سکته ی پدرم و این هم عمو احمد بهزاد تن عمو را به سختی از روی زمین بلند کرد. گرد پیری هم عمو ر ا نحیف نکرده بود.
آمدند که به واسطه ی دست بهنام کنار کشیدم بهزاد از فرط فشاری که تحمل میکرد، رگ های پیشانی اش بیرون زده بود و چهره اش به سرخی می زد. پشت سرشان روانه شدم بهزاد عمو را روی صندلی عقب ماشین گذاشت، با نشستن عباس، بهزاد نیز پشت فرمان نشست و ماشین با سرعت از کوچه بیرون رفتئ بهنام مانده بود بیا تو بهار چیزی نیست – اشک هایم را با پشت دست پاک کردم… اگه عمو سرم را به آغوش کشید و بوسه ای روی موهایم گذاشت چیزیش نمیشه نترس. با بوق کشداری هر دو به ماشین عمران خیره شدیم چراغش را خاموش و روشن کرد که بهنام شانه ام را فشرد . برو منتظرته . بی آن که چیزی بگویم به سوی ماشین رفتم. جایی نداشت که بمانم وقتی بهنام نیز میگفت که بروم. بی حرف رو ی صندلی نشستم و درا بستم نگاه خیره ی عمران ر ا بی پاسخ گذاشتم