رمان کلیدر نوشته محمود دولتآبادی، یکی از بزرگترین آثار ادبیات معاصر ایران است که در ده جلد و حدود سه هزار صفحه منتشر شده است. این داستان که در سالهای ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ میگذرد، به زندگی خانوادهای میپردازد که به سبزوار کوچ کردهاند. دولتآبادی در این اثر که برگرفته از رویدادهای واقعی، وضعیت سخت زندگی روستاییان و عشایر در سالهای پرتلاطم بعد از جنگ جهانی دوم را با نگاهی انتقادی و اجتماعی به تصویر میکشد.
گل محمد در چشم مارال جلال و جلوه ای دیگر میداشت. مردتر، مردانه تر از آنچه بود. و زیور همین را نمی خواست. این را که گل محمد در چشم غیر نمود حقیقی بیابد، نمی خواست. نمی خواست گل محمد را دیگری گو هر که ـ بخواهد. مهر گل محمد در قلبی غیر از قلب او نباید جاگیر بشود. مرد زیور اگر هزار بار هم خوار می شد، باز او میتوانست بخواهدش؛ از چشمش نمی افتاد. حال چنین می اندیشید. اما گل محمد اگر فیروز و فرخنده میبود دیگر مشکل می شد مهارش کرد. چشم های زیادی به او دوخته میشدند و برای زیور مقدور نبود که همۀ این چشم ها را از کاسه برکند پس د را به دو چهره میخواست، در دو سیما. یکی برای خود و دیگری برای دیگران آنکه برای خود میخواست.
هر چه شکوه و شگفتی؛ و آنچه برای دیگران هر چه تندی و و کینه انگیزی بگذار دیگران از او بیزار باشند، به او کینه بورزند از خود برانندش؛ قلب زیور مهری سرشار دارد. هر چه او بیرون از زیور در سرما سرگردان ،بماند گرمای قلب زیور خوشایندتر جان من فدای ،تو مرد ،بیا بیا مثل مادری تو را به زیر بال های خود جای میدهم. پهنای جان من قدمگاه تو است. چشمانم خاک راه تو. بر آن پای بنه. بر من پای بنه. شم بر بیابان جان من بکوب. بر من بتاز، تازیانه ام بزن. گیسویم تنگ اسب تو باد. جانم را به تو میبخشم به جای من ببین دم بزن. نفس من از آن تو. زیور بلاگردانت. این همه تو را و تو من را. اما از من مپرهیز. مگریز. من یخ میکنم. سنگ می شوم گل محمد نگاهش کن مارال را نگاه کن نگاه به تو دارد، گل محمد.
اسبش را به تو داد که برداری و ببری در میان ما مردم اسب چیز کم قربی نیست. آن هم اسب یکه شناس. اما دیدم که این دختر به جنگ میان تو و قره چشم دوخته بود. آتش از چشم هایش می بارید شوقش از چه بود؟ تو که خود را به یال اسب. کشاندی، دیدم که او فیروزی تو را میخواسته او تو را میخواسته تو را میخواهد. میدانم. می بینم. می بینم کور که نیستم کاش با پیشانی بر زمین کوبیده شده بودی کاش شکسته بودی مرده بودی کاش بمیری گل محمد، زبانم لال! گرفتار گرفتار گرفتار و هم و پندار، زیور این زن شمشه و باریک، چه به جان میکشید؟ چه میکشید؟ او روح خود را میجوید. خود را می آزرد شلاق جان بر برهنه خود میزد راستی که نه چندان هم به عبث میخواست و می پنداشت.
نمی خواست و می هراسید. کینه به آن خیالی که مارال هم اکنون بدان دل مشغول بود. کینه کینه میتوانست به جان همه عزیزان قسم بخورد که مارال همین دم خیالی جز خیال گل محمد .ندارد این را هم به ود می،دید اگر میتوانست که پنجه درون کاسه سر دختر عبدوس بیندازد و گل من محمد را مثل زالویی از آن برکند مارال کم و بیش چنین هم بود اما نه فقط همین ضدش هم بود. چسبیده و تنگاتنگ دلاور مارال دمی نمی توانست دل از دلاور غافل بدارد ذهنش گیرافتاده در قلابی بود که دمادم تنگ و تنگ تر میشد. یک دل پیش قره و دلی پیش دلاور داشت! گریز روح به جبران چشم تازی های بی اختیار خویش تلافی آنچه آدمی به خاطرش خود را به بازخواست میکشاند.