کتاب ساده و صمیمی «کوری» نوشتهی ساراماگو، فقط یک داستان دربارهی نابینا شدن مردم نیست. بیشتر از اون، یه نقد تند و تیزه به آدمهایی که تو جامعه فقط خودشون رو میبینن و نسبت به بقیه بیتفاوتن. تو این داستان، کور بودن یعنی نخواستنِ دیدن. مثل آخرای داستانی که زن دکتر میگه: «ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که میتونن ببینن ولی نمیبینن.» این جمله نشون میده که شاید خیلی وقتا ما هم داریم، ولی حقیقت رو نمیبینیم. پایان داستان تلخه، اما آدم رو به فکر میبره.
برای پایان بردن سخن به شیوه مردمی، بنا بر یک ضرب المثل قدیمی، وقتی که مرد کور خواست زیرابرو را بردارد، فقط چشم خودش را کور کرد. وجدان اخلاقی که این همه مردمان بی فکر از آن پیروی نمی کنند و عده ی بیشتری آن را زیر پا می گذارند، چیزی است که وجود دارد و همیشه وجود داشته، اختراع فلاسفه ی عهد دقیانوس، یعنی دورانی نیست که روح بشر چیزی جز یک قضیه مبهم نبود. با گذشت زمان، همراه با رشد اجتماعی و تبدیل و تحول ژنتیکی، ما بلاخره وجدان خود را در رنگ خون و نمک اشک انداختیم، و انگار همین کافی نبود، چشم ها را نیز تبدیل به نوعی آیینه ی درون نگر کردیم، نتیجه این که چشم ها غالباً آنچه را سعی داریم با زبان انکار کنیم، بی پروا نشان می دهند.
به این نظریه ی کلی اضافه کنید که، در موقعیت یک آدم معمولی، ندامت پس از ارتکاب جرم بیش تر با ترس های گوناگون آباء و اجدادی اشتباه گرفته می شود و مکافات حقه ی خلاف کار، بی هیچ رحم و شفقتی، دوچندان می گردد. پس در چنین موردی نمی توان گفت که وقتی دزد ماشین را روشن کرد و به راه افتاد چه اندازه ترس و چه اندازه عذاب وجدان آزارش می داد. بی تردید امکان نداشت او با احساس آرامش در جای کسی بنشیند که همین رل را در دست داشت و ناگهان کور شد، از همین شیشه ی جلوی ماشین نگاه کرد و دیگر نتوانست ببیند، قدرت تخیل زیادی نمی خواهد تا چنین افکاری هیولای پلید و موذی ترس را بیدار کند که از هم اکنون سر بر می آورد.
اما احساس پشیمانی هم می کرد، همان ندای وجدان آزرده ای که به آن اشاره کردیم، یا به عبارت دیگر وجدانی که دندان هم دارد و گاز هم می گیرد، وقتی دزد در خانه را بست تصویر اندوه بار مرد کور بیچاره را در مقابل چشمانش آورد، که داشت در را می بست و گفت لازم نیست، لازم نیست، و از آن پس دیگر قادر نبود به تنهایی یک قدم بردارد. دزد برای فرار از این افکار وحشتناک حواسش را دوچندان به رانندگی داد، خوب می دانست که نمی تواند به خود اجازه ی کوچک ترین خلاف یا ذره ای حواس پرتی بدهد. پلیس همه جا هست و کافی بود یکی از آن ها به او ایست بدهد، ممکن است کارت هویت و گواهینامه تان را ببینم، بازگشت به زندان، عجب زندگی سختی.
در رعایت چراغ راهنمایی دقت کامل به خرج می داد، وقتی قرمز بود به هیچ عنوان حرکت نمی کرد، مواظب چراغ زرد کهربایی بود، و باحوصله منتظر روشن شدن چراغ سبز می ماند. موقعی رسید که متوجه شد با وسواس به چراغ های راهنمایی خیره می شود. آن وقت سرعت ماشین را طوری تنظیم کرد که همیشه به چراغ سبز بخورد، ولو این که مجبور شود تندتر کند یا، برعکس، به قیمت عصبی کردن رانندگان پشت سر، آهسته تر براند. بلاخره سردرگم و بی قرار وارد یک خیابان فرعی شد که می دانست چراغ راهنمایی ندارد، و بی آن که به جلو و عقب نگاه کند، ماشین را پارک کرد، راننده ی خیلی خوبی بود. احساس می کرد اعصابش دارد می ترکد، هیمن کلمات بود که از مغزش گذشت، اعصابم دارد می ترکد.