پرستو بیباک؟نهبابا، بیکلهست دختره! فوق لیسانس اقتصاد داره، نخبه کنکوره، نویسندهست… ولی رفته وسط دار قالی کارگاه قالیبافی دارد تو کاشان، با نخ و پود و عرق کارگرها قالی میبافه، بعدشم قالیا رو با یه لبخند نصف قیمت میندازه به عزتالله خان تو تهران. حالا داستان از کجا شروع میشه؟ عزتالله خان میمیره-خدابیامرز! پسرش، جناب روزبه خان، تشریف میارن و میگن: «معامله؟! با کی؟!» پرستو هم میمونه وسط حجره و حقالقالی ناپدیدش. این وسط دعواها، قهرها، کلکلها، و ماجراهایی درمیاد که هم خندهدارن، هم پر تنش… یه نبرد کلاسیک بین زبون و زرنگی، دل و دیپلم، عقل و احساس.
و باز سوئیچ را با هزار نذر و نیاز چرخاند، لحظه ای بعد عصبانی از ماشین پیاده شد، لگد محکمی به آن زد و گفت: خر داشتم بهتر از تو بود، نکبت! برام ناز میکنه حالا، بذار پول دستم بیاد، اولین کاری که می کنم تو رو میندازم توی قبرستون ماشین ها و برای خودم یه ماشین مدل بالا می گیرم… فقط شش ماه! شش ماه دیگه، منو ببین، خودتم ببین کجایی! توی قبرستونی، قبرستوووننن! و همزمان با گفتن کلمه ی “قبرستون” نگاهش روی نگاه متعجب عابران نشست؟ شش ماه بعد دختر جوان پشت فرمان ماشین قرمز رنگ آی سی، همزمان که راهش را کج میکرد.
سمت تجریش، توی هندزفری گفت: – سعی کن همین چند روز، اجناسو ترخیص کنی، خبرهای خوبی درباره ی تعرفه گمرک نمی آد دست دست نکنید! پیگیر اون نخ ها هم باش، باید قبل از این که موجودی انبار به یک سوم برسه، انبار پر شه… خیالم راحت باشه ؟!.. باشه با آقای جهانگیری هم صحبت می کنم، می دونی موقعیت ایشونو که، اول فوت پدرشون و بعد بیماری مادرشون، تازه از سفر انگلیس برگشتن، اما تا به ساعت دی گه باهاشون ملاقات دارم، حتما درباره ی این مسئله هم باهاشون صحبت می کنم… ببین کریمی، من نمیدونم چه طور و به چه زبونی میخوای.
کارگرا رو راضی کنی که چند روز دیگه هم دندون روی جگر بذارند، اما این کارو بکن! فعلا خرید نخ توی اولویته، نخ نباشه کارخونه ای نیست که بخواد کارگری هم باشه… باهاشون صحبت کن و بگو اگه مثل دفعه قبل جلوی شرکت تجمع کنن، حقوقشون عقب که می افته، اخراجم میشن… عرضی نیست، خداحافظ. و همین که ارتباط قطع شد، هندزفری را درآورد و انداخت روی صندلی کناری. رسید به ساختمان بلندی، مردی که در اتاقک نگهبانی ساختمان بود، با دیدن ماشین او، تند از اتاقک بیرون آمد. دختر جوان، مطابق معمول مقابل ساختمان ایستاد، در را باز کرد و پای پوشیده.
در کفش تابستانه، با ده سانت پاشنه بیرون گذاشته شد و بعد از آن قامت موزونش در مانتوی تابستانه ی بلند ابریشمی آبی رنگ خود را به چشم کشید. روسری بلندی به سر داشت که موهای لخت و صافش از گوشه کنار آن بیرون ریخته شده بود. آرایشی ملایم و تابستانی هم به چهره داشت. نگاه نافذش گشت اطراف و با دیدن سایه ای پشت شمشادها، گره ای به ابرو انداخت و زیر لب گفت “این کارگرا دست یا بردار نیستن! یا خودشون می آن این جا تجمع میکنن، زن و بچه هاشونو میفرستن موی دماغم شن!” – سلام خانوم، روز خوش! لبخندی رو به نگهبان زد و سوئیچ را طرفش گرفت.