کتاب ملت عشق نوشته الیف شافاک، عنوان پرفروشترین اثر ادبی تاریخ ترکیه را به خود اختصاص داده است و در ایران نیز با استقبال چشمگیری از سوی خوانندگان مواجه شده است. این اثر ساختاری دوگانه دارد و دو داستان را بهصورت موازی روایت میکند. یک داستان در قرن هفتم هجری در قونیه جریان دارد و داستان دیگر مربوط به سال ۲۰۰۸ در بوستون آمریکاست. در خط داستانی معاصر، زنی به نام اللا که با مشکلات خانوادگی و سردی روابط زناشویی دستوپنجه نرم میکند، شغلی به عنوان ویراستار میپذیرد. وظیفه او بررسی رمانی به نام ملت عشق است؛ رمانی که بهتدریج بر روح و زندگی او تأثیر میگذارد و تحولی درونی در وی پدید میآورد.
همان طور که ذهنم با این سؤال ها درگیر بود به جای آنکه به طرف مسجدی بروم که مولوی در آن وعظ میکرد درست خلاف جهت مسجد رفته بودم. منظره اطرافم به تدریج تغییر می کرد. هر قدر که بیش تر به طرف شمال شهر می رفتم خانه ها خراب تر و باغ و باغچه ها ویران تر می شد. بچه های فقیر و بی کسی دیدم که توی کوچه ها دعوا می کردند. فقط خانه ها و آدم ها نبود که عوض میشد بوها هم عوض شد، رفته رفته تیزتر شد؛ بوی ادویه و روغن و سیر بیش تر شد. سرانجام به کوچه ای تنگ وارد شدم. این جا سه بو بیش تر از بقیه بود مشک و عرق تن و شهوت.
پس به محله بدنام قونیه رسیده بودم. انتهای کوچه سنگفرش که سربالایی تیزی هم داشت خانه ای نیمه ویران بود. سقفش را که در حال فرو ریختن بود با حصیر و نی پوشانده بودند. جلو خانه چند زن در حال صحبت کردن بودند همین که دیدند دارم نزدیک میشوم ساکت شدند و با شک و شبهه نگاهم کردند چهره شان حالتی نگران و معذب داشت. کنار زن ها یک باغچه بود؛ باغچه ای پر از گل های سرخ و شکفته که زیباییشان هوش از سر انسان می ربود کنجکاو شدم بدانم باغبان این باغ کیست
نزدیک باغچه که رسیدم یکدفعه در خانه با سر و صدا باز شد و زنی هیکل دار بیرون پرید قدبلند و درشت هیکل بود
و صورتی آویزان داشت. گوشت گردنش لایه لایه بود و شکمش به خمره می مانست. چشم هایش را که جمع می کرد لایه های گوشت و چربی روی هم جمع می شدند و از چشم های عسلی اش فقط دو خط باریک می ماند. لب هایش کلفت و آویزان، صورتش گرد بود. و پشت لب بالایی اش سبیل سیاه تیغ تیغی داشت. فهمیدم آدمی که دارم میبینم هم زن است، هم مرد. خنثی است. خنثی با حالتی مشکوک پرسید: «تو دیگر کی هستی؟ چی می خواهی؟» صورتش به جزر و مد می مانست؛ مثل آبی که گاه بالا می آید و گاه پایین می رود، یک بار مرد می شد، یک بار زن. خودم را معرفی کردم.
چیزی نگفت اسمش را پرسیدم؛ خودش را به نشنیدن زد. یک دستش را توی هوا طوری تکان داد انگار دارد مگس می پراند. بعد گفت: این طرف ها به درد تو نمی خورد.» پرسیدم: «برای چی؟» «اوا، نمی بینی این جا چه جور خانه ای است؟ مگر شما درویش ها مدام هو نمیکشید و تا چشمتان به زن و دختر میافتد انگار لولو دیده باشید، فرار نمی کنید؟ این جا چه کار داری؟ ببین دارم به تو اخطار میدهم. آن وقت فکر میکنند چون رئیس این جام اخلاق ندارم و همه ش در فسق و فجورم اما بدان که هر سال زکاتم را میدهم توی ماه رمضان هم در این جا را می بندم. الآن هم تو را از گناه نجات میدهم. از ما دور بمان.