سایه، دختری یتیم و دانشجوی زبوندار، با عمه و دخترعمهاش زندگی میکند. برای خرج زندگی، گاهی پسرها بازی میدهند و از آنها پول میگیرند. اما وقتی با نوید، استادش، وارد رابطه می شود، همه چیز عوض می شود. نوید سایه را به شرکتش میبرد و در آنجا سایه با فرهان، رئیس مرموز شرکت، آشنا میشود. مردی که همان عمارتی را دارد که عمهی سایه سالها در آن کار کرده است. با رفت وآمد سایه به عمارت، گذشتهای که همیشه پنهان بود، کمکم برملا میشود… گذشتهای که شاید خودش هم جزئی از آن باشد.
تماشای سکوتش مرا بیشتر بهم می ریخت. چرخیدم و با سرعت از اتاقش خارج شدم. حتی در را هم کوبیدم. در طول مسیری که به سمت خروجی واحد می رفتم خیلی ها را دیدم نوید که ناراحت بود و می خواست نزدیکم شود. حتی کارلا و آدریان که انگار تازه رسیده بودند. همانطور که اشک می ریختم به سمت در رفتم. شقایق با نگرانی صدایم زد اما توجهی نکردم. فقط می خواستم از جهنم فرهان الوند فاصله بگیرم. بالاخره از ان جا خارج شدم. به جای آسانسور از پله ها استفاده کردم. تند و تند پایین می رفتم و اگر میفتادم و پایم می شکست هم کشان کشان ان محل نحس را ترک می کردم.
نفس نفس زنان به خیابان رسیدم و تاکسی گرفتم. همین که داخل تاکسی شدم با گریه گفتم: آقا دربست برو راننده که مرد میانسالی بود با تعجب چشمی گفت و راه افتاد. من به فجیع ترین شکل از طرف فرهان تحقیر شدم. با تحقیر کردن بقیه بزرگتر می شد. اگر دیشب مقاومت نمی کردم حالا بدتراز این ها می شد من به جرم تن ندادن به خواسته اش به این روز افتادم و از خودم متنفر بودم که چرا پا در خانه اش گذاشتم تا فکر کند هر شب با یکی هم خوابم. صورتم را پوشاندم و فقط گریه کردم “فرهان” در جواب سوالات نوید فریاد زدم : ساکت می شی یا پاشم برم از این خراب شده؟ ساکت شد.
اما او هم عصبی بود. وسط اتاق رژه می رفت و واقعا مرا عصبی کرده بود رفتارت اصلا درست نیست فرهان! به خاطر یه روز نیومدن باید – سرش داد بزنی و اخراجش کنی؟! به اندازه ی کافی ازت میترسه. با کار امروزتم که گند زدی به همه چی دیدی با چه حالی رفت؟ با حالت کلافه ای گفتم: بس کن نوید! رفت که رفت مگه کیه؟ یه دانشجوی زپرتی که هنوز فرق کار و تفریح رو نمی دونه این جا دانشگاه نیست که یه جلسه غیبت کنه کسی ککشم نمی گزه شاید مشکلی داشته که نتونسته بیاد- پوزخند زدم. نوید بیچاره از چیزی خبر نداشت. دانشجویی که سنگش را به سینه می زد دیشب تا روی تختم امده بود.
معصوم نبود. در چشم هایش تمایل بود اما این که لحظه ی اخر چرا پشیمان شد نمی دانم. با این حال دختر موجهی نبود. با نوید بود و به اتاق خواب من سرک می کشید. یاد حال و روزش افتادم. دیشب در ان لباس سیاه می درخشید. از همه ی دخترهای جمع سر بود. اما امروز بدون هیچ آرایش و چشم های پف آلودش امده بود. لب های سرخ دیشبش حالا صورتی بودند. درست همرنگ گونه هایش دختر زیبایی بود اما غیرقابل اعتماد بود. نوید را گول زده بود .خداروشکر حرفم نمی زنی دیگه- از فکر بیرون امدم و با اخم گفتم: حق نداره پاشو بذاره شرکت تموم شد و رفت.