نخست، همگان بر من تاختند— پدر و مادری خاموش، که نگاهشان داد میزد: «برنگرد، راهت خطاست» که در آستانه سقوط، منتظره بودند. اما من، با سماجتِ خاموش، رفتم. و آنگاه، همان دشمنان با من همپیمان شدند، پدر و مادر، دلگرم شدند… و من، وارث دنیایی شدم به نام «تشریفات»— دنیایی از بازیهای پنهان و چهره های نقابدار. چهار دیواریهای خالی بود، اما من در آن مست شدم. و این مستی، در گذر زمان، بدل شد به عادت، عادت، توبهای پوچ شد. اما چه باک؟ سوگند خوردهام دیگر نخورم… مگر امشب… و فردا شب… و همه شبهای بیپایان بعد.
دستمالی بهم داد و با آرامش توی چشم هاش بهم خیره شد و گفت: از الان داری غصه چی رو میخوری؟ دستمال رو از دستش گرفتم و روی لبم کشیدم دستاشو توی جیب فرم سفیدش با نوارهای قرمز رنگ کرد و دوباره گفت: مهم نیست. ما کار خودمون رو می کنیم. پوفی کشیدم و با قدم های آرومی از پنجره سرتاسری دودی فاصله گرفتم. بی قرار کنار میزی ایستادم. صندلی سوار روی میز رو پایین کشیدم و نشستم؛ که نه، ننشستم؛ فقط تن خسته و لاجونم رو روش ولو کردم. نا امید، خسته و شکست خورده دلم میخواست از همین جا پرچم سفید تسلیم شدنم رو بالا می گرفتم.
کنارم ایستاد و یه لیوان کاغذی آب جلوم گذاشت. به هیکل تپل و فربه اش توی فرم سفید نگاه کردم. بهش می اومد. ایده دوخت خوبی داده بودم. دست هاش هنوز توی جیبش قرار داشت و به روبرو زل زده بود. خسته نالیدم: از پشت پنجره بیا کنار به سمتم چرخید و گفت: هنوز افتتاح نشده برام کافی نبود این که افتتاح نشده مسئله ای رو حل نمی کرد. حرصی گفتم: بالاخره که چی؟ تا آخر عمرشون که نمی خوان به زرق و برقش برسن لیدا. امروز نه فردا فردا نه پس فردا بالاخره که باز میکنن، شرکت. میکنن این همه خرج نکردن دل منو آب کنن که. لیدا حرفی نزد.
زیر لب با خودم درددل کردم: دلم خوش بود. گفتم شاید فست فوده، شاید فلافل سلف سرویسه، شاید فقط دیزی سراست ولی فقط دلم خوش بود؛ الکی خوش بود. لیدا نگاهم کرد و گفت: تو رو خدا انقدر حرص نخور. الکی برای چی داری واسه خودت مسئله درست میکنی؟ هنوز که چیزی معلوم نیست. چهار سال واسه تشریفات جون نکندم که روبروش یه سرای سنتی با پارکینگ طبقاتی بزنن. دلم گریه میخواست سرمو روی میز گذاشتم. صدای قدم های لیدا رو شنیدم که از میز و من فاصله گرفت. با خستگی سرم رو از روی ساعدم ،برداشتم چیزی تا آخر ماه نمونده بود.
باید حقوق ها رو آماده میکردم از جا بلند شدم تازه می خواست افتتاح بشه. لیدا راست میگفت تا جون بگیره مشتری جذب کنه. تا… تا… نفسم گیر کرد پشت بغضم چشم هام پر شد و پشت میزم نشستم لپ تاپ رو به سمت خودم کشیدم فایل موزیک رو بستم. حوصله زر زرشو نداشتم. نگاهی به ساعت انداختم از ده و نیم گذشته بود. با اخم دستم رو به سمت گوشی بی سیم روی میزم دراز کردم قبل از اینکه شماره رو بگیرم، گوشی توی دستم زنگ خورد با هول دکمه ای رو فشار دادم. الو؟ سلام خانم شایگان. با حرص جواب دادم: به به جناب شریفی حالتون چطوره؟ اتفاقاً داشتم باهاتون تماس میگرفتم.