– نهال همیشه فکر میکردم دوست داشتن کیهان، همهچیز را کافی میکند. – و کیهان هم همیشه میخواست نهال، فقط یک زن خانهدار بماند. ازدواجشان سنتی بود. بیپرسش، بیتردید. اما زندگی، حقیقتها را پنهان نمیکند. سوالهایی سر برآوردند که هیچکس طرحشان را نداشت. و بعد… خیانت. رابطه فروپاشید. حالا یک سوال باقیست – تنها یک سوال: خائن کیست؟ تلبیس، نام دیگر دروغیست که لباس حقیقت پوشیده شده است.
بابا داری از اینجا بیرونش میکنی؟ اعظم کلافه اسم بابا را واگویه میکند و بابا با غضب رو به هر دویشان میگوید: – آره بیرون میکنم نهال دیگه شوهر داره وقتی میاد با شوهرش میاد تازه خانوم الان داره خبر میده شوهرش رو کتک زدن. یعنی سنگ روی یخ شدم من. هی عذرخواهی کردم و عرق شرم ریختم که خیر سرم پدرزن کیهان هستم خبر نداشتم چی شده که بفرما بزنم بیان اینجا. هانیه می – بابا… نالد بابا خشم میگوید:- هانیه جای ور رفتن با اعصاب من به اسنپ بگیر رفت و برگشت هم نهال رو میذارم اونجا هم میرم دیدن کیهان.
چشم هایم گرد میشوند تصمیم بابا طوری عجیب است که اعظم میگوید:-چه اصراری داری این وقت شبی؟ حالا فردا برو. بابا به سمت اتاقشان میرود و همانطور که لباس عوض میکند با صدای بلند جواب میدهد. همین الان هم دیر شده .خانوم هر ثانیه که میگذره بی عرضگی منو نشون میده که دختر تربیت کردنم ر*ی*د*ه اعظم تشر میزند و هانیه درمانده نگاهم میکند. انگار میخواهد بگوید فکرش را میکردم اینطوری بشود و من در سکوت روی یکی از مبل ها می نشینم دلم نمیخواهد سیر تا پیاز زندگی ام را تعریف کنم زندگی من همینطوری بی تعریف است.
مثلا بروم به بابا بگویم کیهان سال تا سال به من دست نمیزند. بروم بگویم خودم برای رابطه پا پیش میگذارم و مرا پس میزند؟ بروم بگویم وقتی به خاطر فشار عصبی پریود میشوم میخواهد مرا جر بدهد؟ حتى اشک هم،نمیریزم انگار تازه میفهمم خانه پدری هم پناه من نیست. به اتاق هانیه میروم و ساکی که بازش نکرده ام را بر می دارم بی حوصله لباس تن میزنم و از اتاق خارج میشوم. هانیه آرام میپرسد جدی جدی داری میری؟ این وقت شب ضایع است به خدا. بابا که از اتاقشان بیرون آمده است با اخم نگاهش میکند اعظم روی یکی از مبل ها وا میرود و میگوید:
ببین نهال قبول کن اشتباه کردی، الانم ول کنید فردا برید بعد میبینم با اشارات چشم و ابرو میخواهد حرفش را تصدیق کنم بلکه بابا از خر شیطان پیاده شود؛ اما به روی خودم نمی آورم. من در این خانه جایی ،ندارم نیاز نیست بابا بیشتر از این جار بزند. هرچه میگذرد میفهمم جز خودم هیچ کس را ندارم هانیه هم رهایم کرده است. وقتی که تصمیم گرفته وقتش را با پیام بگذراند تا کمتر مورد خشم من قرار بگیرد وقتی که فهمید بابا نمیگذارد خانه من پناهش شود و من هم نمی خواهم بیاید. اما نفهمید نمیخواستم بداند خانه من یخ زده است، من و کیهان به قدری از هم دوریم که حد ندارد.