یه دختر معمولی… نه خاص، نه متفاوت. ولی زندگی همیشه دنبال سورپرایزه. بیخبر، وارد مسیری میشه که ازش یه ستاره میسازه: شهرت، رقابت، پول… و بعد، وقتی فکر میکنم همه چیزو میبینم… از راه میرسه. یه عشق واقعی، توی دورانی که خود عشق، بیشتر به افسانه میمونه.
نفر بعدی را صدا زدند: – زهرا یوسفی؟ دختری که با فاصله دو صندلی از طناز نشسته بود هیجانزده از جا برخاست و جلو رفت. نگاهم همراه نگاه طناز به دنبال لعیا که با قیافهای بغضآلود از کنارمان گذشت کشیده شد. این یکی خودش فهمیده بود استعداد ندارد که اشکش درآمده بود. شاید هم مسخرهاش کرده بودند؛ اما خب همینکه تا این مرحله پیش آمده بود نشان میداد استعدادش را دارد. شاید هول شده بود یا هر چیز دیگری. در هر صورت هر چه که بود ترس را به نگاه طناز گره زد. نگاهم با خنده روی صورت طناز کش آمد. موهای خرمایی روشن داشت با چشمهای قهوهای.
خوشگل بود و تودلبرو! تنها دوستی که داشتم… از دوران دبستان تا راهنمایی همسایه و هممدرسهای بودیم. بعد، آنها خانه شان را تغییر دادند و دوستیمان تبدیل شد به یکی دو بار تماس تلفنی در هفته. برعکس من، او به هنرستان رفت و تئاتر خواند. آرزوی من نصیب آن کسی شد که جیبش پُرتر بود. بعد از اینکه وارد دانشگاه شدیم رابطهامان شکل جدیدی به خود گرفت و تماسهایمان بیشتر شد. هرازگاهی هم بیرون از خانه همدیگر را میدیدیم. او دوستهای زیادی داشت، من هم… اما تفاوتمان در این بود که دوستهای او صمیمی و ماندگار بودند و دوستهای من همراه با تاریخ انقضا!
دوستهای دوره دانشجویی مربوط به همان دوره بودند. دوستهای دوره دبیرستان هم مربوط به همان زمان! تنها کسی که برایم ماندگار شده بود همین طناز بود. سرم را از پشت به دیوار تکیه دادم و چشم هایم را بستم. طناز هفته پیش فراخوان بازیگری را در یکی از سایتهای معتبر سینمایی دیده بود و با دیدن نام کارگردان آب از دهانش راه افتاده و رزومهاش را ارسال کرده بود. گویا به دنبال بازیگری بودند که چهره شناخته شدهای نداشته باشد. یکی از کارگردانهای تقریباً اسمورسمدار قرار بود فیلمی سینمایی بسازد که برای نقش اولش، نیاز به دختری با چهرهای بیبی فیس داشت.
تنها چیزی که از آگهی میدانستم همین بود. از وقتی از علاقهام نسبت به هنر گذشته بودم دیگر در پی دنبال کردن اخبار نبودم. نه خیلی اهل فیلم دیدن بودم و نه پیگیر آثار روز دنیای هنر. گاهی فکر میکردم از عمد خودم را دور نگه داشتهام تا علاقه زیر پا گذاشتهام از یادم برود. پدرم، همان فرهنگی بازنشسته مهربانم، همیشه میگفت: – دخترم قانع باش و به یه زندگی عادی رضایت بده. اون بالا بالاها هیچ خبری نیست. اگه یه آبباریکه رو بگیری و بری هیچوقت ضربه نمیخوری، ولی شهرت و ثروت و مقام ممکنه به زمین بزندت و اون وقت روحت داغون میشه.