علا میثاقی، دانشجوی رشته پزشکی، همزمان با شروع دوره کارورزی در بیمارستان با مشکلی در خانواده روبهرو میشود. این مشکل باعث میشود خانوادهاش مجبور شوند به محله قدیمیشان برگردند؛ جایی که حاتم سلطانزاده در آن بزرگ شده است.
دستانم به دور شانه اش پیچید و اشک هایم روان شد… مثل رودی آتشین، روان بود و میسوزاند…بعد از لحظاتی، با حس سبکی دم عمیقی گرفتم فاصله گرفتم که نگاهی به روپوش سفیدش انداخت_دماغتم با من پاک کردی +خیلی بیشعوری… بلند خندیدم و انگار که گریه نکرده بودم! با مهربانی دست روی صورتم کشید_قربونت برم…غصه نخوریا… تو قوی تر از این حرفایی… وقتی تا الان تونستی زیر بار حرفای زور اونا نری یعنی کارت درسته چشمکی به رویم زد و سمت کمدش رفت به دیوار تکیه زدم به تماشایش…_مامانت بهتر شد؟ دیگه بیقراری نکرد؟ +خوبه…مگه میشه گریه نکنه؟…
فقط صبح داشتم میومدم صدام کرد…گفت…آه کشیدم؛ سوزناک و سراسر غم! +گفت نمیخواد منو تحت فشار بذاره…گفت گریه کردنش هم برای من بوده هم شهروز…نمیدونه باید چکار کنه… خلاصه خیلی چیزا…«اوهوم» گفته و همزمان سری تکان داد هنوز روی حرف اولم مصمم بودم+ولی میرم باهاش حرف بزنم…دلم آروم نمیگیره…برم…شاید تونستم راضیش کنم از خر شیطون پیاده بشه موهای لختش را از شال بیرون ریخت و بلاتکلیف نگاهم کرد +این بهترین راهه…شاید با دیدنم یکم سر عقل بیاد…چه میدونم… _من که از پس تو برنمیام… لااقل تنها نرو…یه روزی رو با هم بریم +هم بندِ شهروزه…
روز ملاقاتشون دیروز بوده، باید یه هفته صبر کنم… بعدشم…دو تایی نمیتونیم بریم…دکتر امیدی رو میخوای چکار کنی؟ ابرو بالا انداخت و « اوه» را کشدار زمزمه کرد و ادامه داد _خب مگه نمیگی یه هفته وقت دارید تا دادگاه؟ نمیتونی یه هفته برای دیدنش صبر کنی…کار از کار میگذرهسر چرخانده و به حیاط چشم دوختم از این فاصله چقدر همه چیز قشنگ بود… مثل زندگی آدم ها…هرکس فکر میکند دیگری خوشبختتر است و مشکلی بزرگتر از مشکل خودش نیست! اما زندگی دیگران فقط از دور زیباست….+پس زودتر میرم…ای کاش آرام میگرفتم… گوشه ای مینشستم تا اسماعیل همه چیز را درست کند اما نتوانستم!
دو روز از صحبتم با نگار میگذشت که ساعت ۹صبح مقابل درب زندان بودم پشت کسانی که برای ملاقات صف کشیده بودند، ایستادم دو نگهبانی که در کیوسکِ مقابل درب حضور داشتند، نام زندانی را میپرسیدند و اجازه ی ورود میدادندنام داراب را که برای نگهبان جلوی در گفتم، نگاهی به لیستش انداخت _خانم برو دوشنبه بیا…امروز وقت ملاقات بند نیستم نگاهش کردم +میشه یه لطفی بکنید؟ واقعا کارم ضروریه _نه اصلا…بفرمایید کنار…مردم معطلن آنقدر برخوردش تند بود که دیگر راهی برای خواهش و تمنا باقی نگذاشت عقب کشیدم و مغموم به افرادی که داخل میشدند چشم دوختم.