دانلود رمان گرداب از سهیلا ترابی
سایه داستان عشقی پیچیده میان دختری ۲۲ ساله به نام سایه و حامد، مردی ۴۰ ساله و دوست پدرش، را روایت میکند. سایه شیفته حامد است و برای گریز از این عشق، به دوستی با نوید پناه میبرد. اما بازی سرنوشت، نوید و حامد را رو در روی هم قرار میدهد. در نهایت، سایه به شکلی ناگهانی مجبور به اعتراف به عشقش میشود، اما حامد را از دست میدهد. وقتی خبر این ماجرا به پدر سایه میرسد، سایه در تصادفی ناگوار دچار کمایی یکماهه میشود… و از این نقطه، داستان با هیجانات جدیدی پیش میرود.
سایه پشت چشمی نازک کرد از روی مبل بلند شد ، با اینکه می دانست، حامد میداند آشپزی و خانه داری را حتی بهتر از مادرش می تواند انجام دهد اما باز هم میخواست خودی نشان دهد، انواع چای گیاهی را می توانست مثل آب خوردن مهیا کند واگر این سفارش از طریق حامد دریافت میشد که بهترین سفارش دنیا از آب در می آمد دو ساعتی از خوردن شام گذشته بود و تشخیصش مصرف چای سبز بود، قوطی چای را از داخل کابینت پیدا کرد، چای را سریع آماده کرد چای را داخل فنجان ریخت، شالش را مرتب کرد ضربان قلبش دوباره اوج گرفت اولین قدم را برداشت.
صدای خداحافظ گفتن حامد را شنید بغض کرد قدم هایش خشک شد نگاهی به فنجان ها انداخت، قدم رفته را برگشت هر روزش سخت تر از روز قبل میگذشت به یاد نداشت چه زمانی این احساس بزرگ شد اما وقتی به خود که دیگر راه فراری برایش باقی نمانده بود اشک هایش جاری ،شد محتویات فنجان ها را داخل سینک خالی کرد، سریع از آشپزخانه خارج شد، با دو از پله ها بالا رفت وارد اتاق شد باید با نادیا تماس می گرفت تنها منبع آرامشش او بود ، خاله ی ۳۰ ساله اش پرستار مجردی بود که وظیفه ی مراقبت از مادر پیرش را هم به عهده گرفته بود.
سریع شماره اش را از بین تماس های اخیر پیدا کرد، بعد از یک بوق تماس برقرار شد خاله باید باهات حرف بزنم نادیا پوفی کرد ، گفت ابرگشتن؟ دماغش را بالا کشید و جواب داد! آره نادیا. سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند خوب چه اتفاقی افتاده که باعث شده تو اینجوری گریه کنی؟ سایه جواب داد چایی ریختم براشون ببرم یه هو خداحافظی کرد رفت نادیا با چشمان گشاد شده پرسید واقعا دیونه شدی؟ این گریه کردن داره؟ اونا یه هفته ست بدون – استراحت دارن کار میکنن امروز ،برگشتن میخوای تا فردا صبح ور دل تو بشینن؟ سایه آه کشید، پیشانی اش را ماساژ داد چه بدونم خاله…
خاله دلم خیلی گرفته ، تا کی باید اینجوری زندگی – کنم؟! بخدا دیگه خسته شدم نادیا صاف نشست لبخند به لب سعی کرد خونسرد حرف بزند خوب خدا رو شکر بلاخره به حرف درست و حسابی ازت شنیدم الان – اشکاتو پاک میکنی باید قوی باشی به درسات فکر کنی، باید اول تو کار و درست موفق بشی ،سایه خودت میدونی که هیچ کدوم از اعضای خونواده ت با این احساساتت منطقی برخورد نمی کنن پس اول خودتو یه کم جمع و جور میکنی سعی کن کمتر ببینیش سایه من نمیگم فراموشش کنی چون من میدونم اگه بتونی هم این کارو انجام نمی دی اما به فکر خودت باش سایه …