نحوه دانلود رمان ارفال
نحوه دانلود رمان ارفال معرفی رمان ارفال : رمان ارفال روایت عشق و دلدادگی می‌باشد. در لغت، ارفال متشکل از – [1] (ع . مص)؛ خرامیدن، دامن کشان رفتن، (منتهی الارب). اِرفال رِفل؛ می‌باشد. از طرفی فروهشتن دامن را گویند. (منتهی الارب) “… که در جهانی این چنین وسیع خرامیدن و فروهشتن دامن از روی دردها، سخت ترین کار آسان ممکن است…!” ...

نحوه دانلود رمان ارفال

معرفی رمان ارفال :

رمان ارفال روایت عشق و دلدادگی می‌باشد. در لغت، ارفال متشکل از – [1] (ع . مص)؛ خرامیدن، دامن کشان رفتن، (منتهی الارب). اِرفال رِفل؛ می‌باشد. از طرفی فروهشتن دامن را گویند. (منتهی الارب) “… که در جهانی این چنین وسیع خرامیدن و فروهشتن دامن از روی دردها، سخت ترین کار آسان ممکن است…!” رمان روایت‌های خواندنی‌ای داشته و بار عاطفی بالایی دارد. نگارش نویسنده، شیوا و روان می‌باشد و ایشان توانسته به خوبی از پس شخصیت پردازی‌ بربیاید. رمان در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی‌ نگارش شده است. این رمان با 584 صفحه، در سال 1402 از نشر شقایق منتشر شده است.

 

مقدمه رمان ارفال :

نشسته ام و خودم را کنار تو تصور می کنم، به واضحی همان روزی که روی صندلی پارک از سرما به خود لرزیدم و آغوش تو جان پناه گرم من شد.
همان روزی که انتهایش به یک کافه کتاب در دنج ترین نقطه رسیدیم و کتاب های شعر فروغ را در دست گرفتیم. همان روزی که هر دو قهوه اسپرسو دوبل سفارش دادیم، از مزه ی زهر مارش چهره در هم کشیدیم و خندیدیم از دیوانگی آدم هایی که خوردنش را تاب می آوردند.
نشسته ام و خاطرات را همان طور که دوست دارم تک به تک و فقط قسمت های شیرینش را، فقط بهترین هایش را گل چین و روی هم تلمبار می کنم تا در صف طویلی که راه می افتد به نوبت همه را مرور کنم.
از آن حرف های بچگانه تا خواندن شعرهای پر مفهوم، از خیره شدن در چشم های یک دیگر تا خواندن کتابهای شعر آن چنانی کتابخانه ها و کافه ها! نشسته ام و همان شعر همیشگی که بعد از هر قهر و آشتی زمزمه می کردیم را زیر لب می خوانم:
«وقتی از تفرقه بر می گردی
تق تق گام تو بر سنگ
چه آوای خوشی ست
کاش این آمدنت تا ابدیت می رفت.»
و صدای گرم تو را آن چنان نزدیک می شنوم که لحظه ای بی اختیار به سمتت بر می گردم و لبخند گرمت را روی صورتت حس می کنم.
نشسته ام و این هوای لعنتی بدجوری حالم را دگرگون می کند تا نکند صدای پسرک جلف رو به رویم که از تمام رویاهای تو دورم می کند، بتواند صدای گرمت را از ذهنم پاک کند و من فکر کنم صدای آدم ها هم مثل تصویر مات آنها بعد از سال هاست؛ که نکند یادم برود صدای آدم ها بوی خاص خودش را دارد.
من نشسته ام تا به توء عزیزترین زندگی ام حالی کنم؛ چقدر برای لحظه هایمان؛ برای آن فیلم های اکشن و ترسناکی که از آنها متنفر بودم و فقط به خاطر تو دل به آنها می دادم دلتنگم…
نشسته ام تا اگر روزی از این محل آشنای قدیمی که تمام خاطراتمان را با هم در آن رقم زدیم گذشتی به تو بگویم اگر پای دیگری به زندگی ات باز شده، اگر به او هم قول هایی از جنس ماندن می دهی و او نمی داند مرد ماندن پای تمام خواسته هایش نیستی، لااقل خودت رو راست باش و اعتراف کن! تا او هم مثل من از یک محل خاص و ساعت معین از بستنی خوردن در پاییز و یک آهنگ خاص بیزار نشود.
من اینجا نشسته ام تا اگر آمدی تمام سوال هایم را تک به تک بگویم و شاید تو جوابی برایشان داشته باشی، که شاید تو بتوانی بگویی: «که من چه طور می تونم با نشستن روی نیمکت قدیمی، درست جای همیشگی‌امون، خودم رو کنار تو انقدر واقعی تصور کنم… که فکر و خیال آدم ها…»
«کجا می تونه دامن کشون دورشه؟!
تا کجا می تونه پرواز کنه؟!
تا کجا می تونه یه تصویر خیالی رو واقعی ببینه؟
تا کی قراره میون حال خوشش صدایی نباشه تا براش بخونه؟
صدایی که بگه،
یکی بود یکی نبود؛ به دروغ کهنه بود…
یکی موند یکی نموند؛ حرف راست به قصه بود.
یکی موند با غصه ها؛ به غم عشق مبتلا….
یکی رفت چه بی وفا؛ با دورنگی آشنا…
اون که موند ریشه پوسوند؛ دلش و غصه سوزوند…
پشتشو غصه شکوند، زیر آوار جفا…
دل دادش به هر بلا، با همه عشق و وفا….
راهی شد تو قصه ها؛ اون که موند به قصه ساخت…
اما هی هستی شو باخت؛ غصه ها به سر رسید…
اون به خواستشم رسید، یه نفر خوابش و دید.
تا کجا…
تا کجا…
تا کجا؟!»

 

خلاصه رمان ارفال :

ساعت سه نیمه شب قول دادم به تغییر دادن زندگی‌ام…
خواستم آن دست زرد استخوانی بدرنگی که گلویم را می‌فشارد برای همیشه فراموش کنم. از همان لحظه انگار نقاش زندگی من بودم. خوشی‌ها را بنفش، آرامش‌ها را آبی، خستگی‌ها را زرد و روزهایی که از خود بی‌خود بودم قطعا قرمز رنگ خوردند!
در این میان دستی به سمتم آمد، دیگر زرد نبود، سرد نبود. دویدم و آن را گرفتم. برایش از درد گفتم، قرمز شد. از خستگی گفتم، زرد شد. از آرامش گفتم، آبی شد. از خوشی گفتم، بنفش شد… از ماندن گفت و نور شد!
گفت؛ از حالت بگو. لبخند شدم و در سرم نجوا شد: که می‌دانم در جهانی این چنین وسیع؛ خرامیدن و فروهشتن دامن از روی درد‌ها سخت‌ترین کار آسان ممکن است!

 

مقداری از متن رمان ارفال :

زرد، قرمز…
قرمز، زرد…
به سان چراغ چشمک زن
در قعر غربت ها رنگ عوض می کنند
خستگی ها و دردهایی که تمامی ندارند!
زرد، قرمز…
قرمز، زرد…
***
“ـ توپ شماره هشت خیلی خطرناکه؛ مرز بردن و باختن رو اون مشخص می کنه! کافیه پیتوک زمان اشتباهی رو واسه بر خورد بهش انتخاب کنه یا اگه زمان بندی درست باشه، از سر ناسازگاری دل ببنده به سیاهی مطلقی که فقط یه لکه سفید داره و بیفته دنبالش تا با هم سقوط کنن ته سوراخ! می‌گن توی این بازی اگه ضربه هات درست باشه و توپ ها پاکت شن، دو حالت بیشتر نداره؛ یا خیلی کار بلدی یا خیلی خوش شانس اما یادت باشه این بار هر دو فقط برای یه نفر کار سازه. اونی که ببازه تمام زندگیش رو هم باخته!»
***
پلک هایم را یک دور روی هم می فشارم می سوزند! خستگی هایم هجوم می آورند پشت لب هایی که فقط به سکوت باز می شوند. پلک می زنم؛ محکم! کور نشده ام اما سعی دارم هیچ چیز را نبینم، اما باز هم خیره می مانم به خانواده ام. به کمر خم شده پدرم و چشم های شماتت بار مادرم؛ به مهربانی های برادر و سنگینی بیش از اندازه نگاه خواهرم.
دست هایم یخ بسته اند، دهانم خشک شده، زبانم حالش از همه قسمت های بدنم بدتر است و این یعنی خود خود ترس! تصویر پیش رویم بیش از این که واقعی باشد شبیه کابوسی که مدت ها از آن فرار کردم و حالا گریبانم را گرفته! نگاهشان اما به من مثل قبل نیست، شاید قبول این که این دختر من باشم سخت است! همان طور که خودم؛ خودم را باور نمی کنم. صدای جیرجیر فنرهای زهوار در رفته تخت، در فضای خاکستری اطراف می پیچد و به سمت دیوارهای ابری اتاق می روم.
به سمت مخفی گاه تک آینه کوچکی، که پنهانی از پرستار بخش کش رفته ام!
کنار دیوار می ایستم و به واکنش چهار نفری که در اتاق نشسته اند خیره می شوم. بی هوا دست می کشم به سمت پنجره ای که نیم متر از خودم بالاتر است.
پنجره ای که انگار تعبیه شده برای آزار من! برای این که هیچ نبینم به جز آسمانی که در آن پرنده هم نشدم. می بینم که آن نگاه مهربان نیم خیز می شود، اما دست پدرم مانعی برای بلند شدن اوست، انگار می ترسند از من ناشناخته این روزها.
دستم را لبه طاقچه باریک پنجره می کشم و بالاخره آینه را پیدا می کنم. پایین می آورمش و در آن چهره دختری را می بینم که غریبه است!
در چوبی اتاق به یک‌باره باز می شود. در سرم صدای پرستار شیفت شب هنگامی که همان آهنگ همیشگی را زیر لب می خواند و طبق وظیفه اش به اتاق هایمان سرک می کشد تا ساعت خاموشی را اعلام کند، همانی که پرستار فکر می کند من خوابم، می آید پتو را رویم صاف می کند و زمزمه کنان بیرون می رود، می پیچد.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان ارفال :

رمان ارفال از طریق انتشارات شقایق و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی صنم عابدینی :

صنم عابدینی، متولد سال 1379و نویسنده ی ایرانی می باشد. ایشان در ژانر عاشقانه،‌خانوادگی و اجتماعی فعالیت می‌کند.

 

آثار صنم عابدینی :

رمان ارفال – انتشارات نغمه (شقایق)

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=2877
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.