توضیحات
دانلود کتاب دنیای بیگانهٔ دبورا pdf اثر جوآن گرینبرگ بدون سانسور
نام کتاب: دنیای بیگانهٔ دبورا
نام نویسنده: جوآن گرینبرگ
ژانر اصلی رمان: عاشقانه
زبان رمان: فارسی
سال انتشار: فروردین 1404
تعداد صفحات : 581
معرفی کتاب دنیای بیگانهٔ دبورا
در رمان «دنیای بیگانه»، دبورا، شخصیت اصلی داستان، میان دو جهان متفاوت در نوسان است. جهانی خیالی به نام «یر»، جایی که خبری از رنج و درد نیست و او میتواند آزادانه مطابق میلش زندگی کند؛ و دنیای واقعی، که در آن در یک بیمارستان روانی بستری شده و پزشکانش سخنان او را بهدرستی درک نمیکنند، زیرا تصور میکنند او از اسکیزوفرنی رنج میبرد. بسیاری از منتقدان معتقدند جوآن گرینبرگ این داستان را با الهام از تجربیات شخصی خود نگاشته است، که به عمق روان انسان و مرز باریک میان خیال و واقعیت میپردازد.
خلاصه کتاب دنیای بیگانهٔ دبورا
دسترسی به آنجا فقط به شکل اتفاقی حاصل میشد و دبورا نمیتوانست با فرمولی مشخص و خود خواسته به آنجا برود. در سطح چهارم هیچ احساسات گذشته و آینده ای نبود که آدم را عذاب دهد. نه خاطره ای وجود داشت و نه هویتی فقط واقعیت های کهنه ای آنجا بودند که هر وقت به آنها نیاز پیدا می کرد ناگهان ظاهر میشدند و احساساتش هم درگیرشان نمی شد. حالا در تختخواب به سطح چهارم رسیده بود و آینده برایش مهم نبود از قرار معلوم، آدم های اتاق بغلی پدر و مادرش بودند خیلی خب اما این قسمت بخشی از دنیای سایه مانندی بود که داشت در ذهنش از هم میباشید اکنون بی هیچ قید و بندی داشت وارد دنیای جدیدی میشد که در آن هیچ نگرانی و دغدغه ای نداشت با گذشتن از دنیای کهنه از پیچیدگی های قلمروی بر، از مأمور گردآوری اطلاعات سانسورچی و خدایان قلمروی بر هم میگذشت غلتی زد
و به خوابی عمیق بی رویا و آرام فرورفت. صبح روز بعد، خانواده دوباره سفر را از سر گرفتند در آن روز آفتابی همچنان که ماشین از مهمان خانه راه می افتاد به ذهن دبورا خطور کرد که شاید این سفر تا ابد ادامه داشته باشد و چه بسا این حس آرامش بخش و عجیب آزادی هدیه جدیدی از خدایان و مسئولان قلمروی بر باشد که معمولاً زیادی پرتوقع بودند. بعد از چند ساعت رانندگی از میان مزارع قهوه ای و طلایی و خیابان های آفتاب گیر روستایی مادر گفت: خروجی کجاست جیکوب؟» در قلمروی بر صدایی از اعماق دوزخ درآمد که میگفت بی گناه بی گناه. دبورا بلا و با آزادی ای که داشت به سرعت نقطه تلاقی دو دنیایش را درهم شکست و این شکستن مثل همیشه در سکوت عجیبی رخ داد در دنیایی که بیش از دنیای دیگر در آن احساس سرزندگی می کرد. خورشید در آسمان دو نیم میشد زمین فوران میکرد بدنش تکه تکه میشد
و دندان ها و استخوان هایش ترک میخوردند و پخش میشدند در دنیای دیگر که ارواح و اشباح در آن زندگی می کردند. ماشین سر خروجی پیچید و وارد جاده ای شد که یک ساختمان قدیمی با آجرهای قرمزرنگ در آن قرار داشت. معماری ساختمان ویکتوریایی بود کمی فرسوده شده بود و اطرافش پر از درخت بود. برای یک دیوانه خانه نمای خوبی داشت وقتی ماشین جلوی ساختمان ایستاد. دبورا هنوز محو تلاقی دو دنیایش بود و پیاده شدن از ماشین بالا رفتن از پله ها و ورود به ساختمانی که پزشکان در آنجا منتظرش بودند برایش دشوار بود. پشت همه پنجره ها نرده داشت دبورا لبخند ملیحی زد. جای مناسب و خوبی بود. با دیدن نرده ها جیکوب بلا و رنگش پرید با چیزی که در ظاهر میدید. حقیقت برایش مثل همان نرده های آهنی سرد و بی روح بود. استر کوشید با ارتباط ذهنی به او بفهماند «مگه انتظار دیگه ای داشتیم؟
چرا باید این قدر تعجب کنیم؟ منتظر ماندند استر بلاو همچنان میکوشید خودش را خوشحال نشان دهد. آنجا، جز پنجره های نرده دار مثل هر اتاق انتظار دیگری بود. استر درباره قدمت مجله های داخل اتاق شوخی کرد. از جایی در سالن صدای انداختن کلید بزرگی در فضل آمد و دوباره جیکوب با حالتی جدی و با کمی شکایت گفت: «اینجا جای اون نیست جای دبی کوچولوی ما… نگاه تند و مصمم چهره دبورا را ندید. پزشک در سالن پیش رفت و قبل از ورود به اتاق خودش را مهیا کرد بدنی آماده و ورزیده داشت و با شجاعت وارد اتاقی شد که در آن اضطراب و ناراحتی پدر و مادر دبورا به صورت مشهودی موج میزد. دکتر میدانست آمدن به این ساختمان قدیمی ترسناک است. سعی میکرد هرچه سریع تر دختر را ببرد تا پدر و مادرش هم با آسودگی خاطر او را آنجا بگذارند و حس کنند کار درستی کرده اند.