توضیحات
دانلود کتاب آنچه زنان شادمان میدانند pdf اثر مجموعه نویسندگان بدون سانسور
نام کتاب: آنچه زنان شادمان میدانند
نام نویسنده: مجموعه نویسندگان
ژانر اصلی رمان: روانشناسی
زبان رمان: فارسی
سال انتشار: فروردین 1404
تعداد صفحات : 239
معرفی کتاب آنچه زنان شادمان میدانند
کتاب آنچه زنان شادمان میدانند، سفری است به دل روانشناسی نوین؛ جایی که علم به کمک تجربه میآید تا به زنان نشان دهد چگونه میتوان با استرس، افسردگی و فشارهای روحی مقابله کرد و دوباره شادی را به زندگی بازگرداند. این کتاب با تکیه بر تازهترین یافتههای روانشناسی، راهکارهایی ساده، عملی و مؤثر ارائه میدهد برای زنانی که احساس میکنند شادی از زندگیشان دور شده یا در هیاهوی مقایسه با دیگران، گم شدهاند. اگر تا امروز فکر میکردی فقط «دیگران» شاد هستند، وقت آن رسیده که باور کنی تو هم میتوانی شاد باشی نه بهخاطر شرایط بیرونی، بلکه با تکیه بر دانشی درونی که حال خوب را به زندگیات دعوت میکند.
خلاصه کتاب آنچه زنان شادمان میدانند
مطمئن نیستم چه مدتی آنجا ایستاده بود با تلفن حرف میزدم که احساس کردم کسی بیرون دفترم راه میرود باید صدای گذاشتن گوشی روی دستگاه تلفن را شنیده باشد. زیرا در عرض چند ثانیه وارد اتاق شد مرد بلند قد حدوداً پنجاه ساله ای بود که موهای جوگندمی داشت. وقتی از او پرسیدم کمکی از من ساخته است او جواب داد «خداوندا امیدوارم که این طور باشد. او گفت: «ما امروز بعد از ظهر آمدیم امیدوارم فرصت داشته باشید با زن من صحبت کنید. خواستم که بنشیند خودش را جیمز معرفی کرد گفت تا به حال به یک میلیون دکتر مراجعه کرده ایم کنید.» شنیده ام شما معجزه میک در جوابش ضمن این که از حرفش خوشحال شده بودم :گفتم من معجزه نمیکنم اما موضوع چیست؟»
او در مدت ده دقیقه حکایت ،همسرش سرنا را چنان با صراحت و روشنی توضیح داد که فکر کردم باید بارها این عبارات را تمرین کرده باشد ۸ ساله بود که پدر و مادرش مردند و چون هیچ یک از بستگانش حاضر نشدند که از او مراقبت کنند سر از پرورشگاه درآورد. او گفت: مطمئنم پرورشگاه های بسیار خوبی وجود دارند.» اما سرنا آن قدرها بخت و اقبال بلندی نداشت سرنا بعداً تصویر هول انگیزی از شرایط پرورشگاهی که در آن زندگی میکرد کشید او را از پرورشگاهی به پرورشگاه دیگر میبردند او گفت در آخرین پرورشگاه مورد ظلم واقع شد و یک بار ساعت ها او را در یک توالت تاریک زندانی کردند. سرانجام روزی فرا رسید که سرنا احساس کرد میتواند در دنیای بیرون گلیم خود را از آب بیرون بکشد.
در شانزده سالگی وسایلش را بسته بندی کرد و از پرورشگاه بیرون رفت و دیگر هرگز پشت سرش را هم نگاه نکرد. جیمز او را در حالی که پشت پیشخوان یک فروشگاه کار میکرد ملاقات کرد. این دو سرانجام با هم ازدواج کردند که حاصل آن دو فرزند زیبا بود که حالا اوایل دوران نوجوانی خود را می گذراندند. او میگفت زنم» هرگز نتوانسته گذشته را فراموش کند و و اخیراً به نظر میرسد که او بیش تر تحت تأثیر گذشته ی تاریکش ناراحت میشود من به شدت نگران او هستم.» ترتیبی دادم که بعد از ظهر روز بعد سرنا به دفتر من بیاید. سرنا زن ریزاندامی بود که اواسط دوران سی سالگی خود را میگذراند موهای سیاه بلند و چشمانی خاکستری و خسته ای داشت.
من هرگز اولین حرف او و اندوهی که در صدایش بود را فراموش نمیکنم دکتر بیکر من این جور زندگی کردن را دوست ندارم من هرگز شاد و خوشبخت نبوده ام و گمان نمیکنم روزی هم بیاید که من شاد زندگی کنم.» من میدانستم این آخرین جملهی او حرف دلش نبود به این دلیل که برای درمان خود به مطب من مراجعه کرده بود دست کم او امیدش را از دست نداده بود. میخواستم به او بگویم که اشتباه میکند میتواند با شادی زندگی، کند این که خوشبختی بستگی به این دارد که شما زندگی را چگونه نگاه میکنید با توجه به حکایت زندگی اش که شوهرش آن را بازگو کرده بود او از شجاعت و از عشق فراوان برخوردار بود و من معتقد بودم که اگر با تمام وجود نگاه کند.