لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان بگو زمستان نیاید از مهسا رمضانی
مقداری از متن رمان بگو زمستان نیاید :
صدای کسی که آمده بود داخل، ترس را گره زد به حلقم.
– اینجا تا چشم کار میکنه دریاست و ماهیهاش. کسی به دادت نمیرسه خانمکوچولو!
لحظهای ساکت ماندم و این بار بغضکرده گفتم:
– شما کی هستین؟
صدا با خشونت گفت:
– مأمور عذاب اون داداش بیغیرتت، فرشید صولت!
نمیفهمیدم، حرفش را نمیفهمیدم. با اینکه فرشید از نظرم گناه بزرگی کرده بود؛ اما درک اینکه چرا پای من به میان کشیده شده است، برایم سخت بود. نمیدانستم با که طرفم. سؤالی که در ذهنم بالا و پایین میپرید، زمزمه کردم.
– یعنی چی؟!
فکر میکردم صدایم را نشنود؛ اما او که در مدت سکوت و هضم کردن حرفهایش توسط من، جلو آمده بود، در فاصلهی نزدیکی از صورتم، زمزمه کرد:
– بعداً همهچیزو میفهمی!
نزدیک شدنش باعث شد «هین» بلندی بکشم و عقب بروم؛ اما او دو بازویم را گرفت و نگذاشت بیش از این تکان بخورم.
– زمانی که تشت از بوم بیفته، همه میفهمن! علیالحساب یادت باشه که تو داری تاوان فرشیدو پس میدی و ناموسدزدیش!
***
دارایی کمی نیست در دنیا!
اینکه امید داشته باشی و با امید پیش بروی و با تکتکِ سلولهای بدنت، ماهیتِ واقعیاش، کارکردِ بینظیرش را لمس کنی!
آنوقت قطعاً ساده نمیلرزی، سخت نمیگیری، پیش میروی با همهی دشواری و تلخی؛ چون تهِ تهِ همهی سختیها؛ دلگرمِ یک روز یا یک اتفاقِ ویژهای!
چون آخرِ تمامِ زمستانهای سرد؛ به آمدنِ بهآر باور داری!
و دلت روشن میماند به اندک جرقههای آرامش…
و کورسوی غریبِ عشق…
و معجزهی طراوت و لبخند؛ از پسِ طوفانِ بیرنگی!
دارایی کمی نیست در دنیا؛ مخدری از جنس امید!
و وقتی نباشد؛ انگار در خماریِ مفرطی حبس میمانی با هزار دردِ عمیق، با هزار حس و حالِ عجیب!
فاطمه پنبهکار