در خیابانهای شلوغ تهران، مکان میان ایستگاه مترو و کلاسهای بیپایان دانشگاه، عشق در دل بهزاد جوانه زد. فرنوش، دختری از طبقههای متفاوت، بیخبر از عشق پنهان بهزاد، درگیر تصمیمی بود که دیگران برای آیندهاش گرفته بودند: ازدواج با پسرخالهای که بیشتر یک خانواده خانوادگی بود تا یک عشق واقعی. بهزاد بین فریاد دلش و سکوت جامعه گیر کرده بود. آیا میتوانم نظم ناعادلانهای را بشکند که عشق او را تهدید کند؟
_کجا داری می ری؟ کاوه_ طرف خونه خودمون جواب ندادی _حوصله معما ندارم. خودت بگو. کاوه تا حالا بهزاد کسی بهت گفته چه مصاحب خوبی هستی؟! با خنده :گفتم بابا چه میدونم دانشکده خودمون کاوه_ اتفاقاً درسته آدرس تو رو هم همین دختر خانم خواسته یعنی چی؟! این خانم من رو از کجا میشناسه؟ کاوه _ بخت آدم که بلند شد دیگه بلند شده فکر کنم از فردا تمام دخترای شهر در خونه تون صف بکشن برای خواستگاری از تو ! اما اگه اینطوری شد، رفاقت رو یادت نره ها منم ببر پیش خودت بهشون شماره بدم صف بهم بخوره. _شوخی نکن. جریان چیه؟ این خانم من رو از کجا میشناسه؟ چیکار داره باهام؟ کاوه_ نکته معما در همین جاست. یعنی اینکه این خانم دوست و همکلاسی فرنوش خانم تشریف دارن آدرس شما رو هم احتمالاً جهت آگاهی فرنوش خانم می خوان. _تو مطمئنی؟
کاوه به احتمال نود در صد همینطوره یعنی چی؟! تو که آدرس رو ندادی؟ کاوه_ برای چی ندم؟ عسل که نیستی بیان انگشت بزنن دختر چهارده ساله آدرس رو که دادم، هیچی تازه گفتم اگه پیدایش نکردید بنده حاضرم شخصاً بیام و ببرمتون دم در خونه بهزاد خان تو غلط کردی، مرتیکه اول از خودم میپرسیدی بعد این کار رو می کردی. کاوه_بشکنه دست بی نمک ! حالا تو دلت دارن قند آب می کنن ها ! جان کاوه دروغ می گم؟ مدتی فکر کردم. اگه به کاوه دروغ می گفتم به خودم که نمی تونستم درو غ بگم _راستش رو بخوای هم خوشحالم هم غمگین. از یه طرف خوشحالم چون فرنوش رو خیلی دوست دارم. از یه طرف ناراحتم چون من و اون بهم نمی خوریم ما دو نفر مال دو تا دنیای جدا از هم هستیم کاوه با یک حرکت ناگهانی ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد و زل زد به من پسر این چه طرز رانندگیه؟
کاوه می گه از آن نترس که های و هو دارد از آن بترس که سر به تو دارد. تو نبودی که صبح می گفتی فرنوش اتفاقی پیچیده جلوی ما و اگه می خواست مارو سوار کنه اتفاقیه و از این جور چرت و پرت ها؟! ای موجود خبیث با دست پیش می کشی با پا پس می زنی؟! حالا حتما یه خرده دیگه که بگذره خبر دار میشم که خواستگاری هم رفتی گم شو کاوه . خب الان خیلی وقته که تو دانشکده فرنوش رو می بینم. باور کن که همیشه از برخورد باهاش دوری کردم. یعنی سعی خودم رو کردم که باهاش روبرو نشم ولی خب داریم یه جا درس میخونیم و این طبیعیه که همدیگرو ببینیم. کلوه_ ملعون تو آدم خوش قیافه ام هی سر راه این طفل معصوم واستادی و دختره رو هوایی کردی ای اهریمن نه به جون تو اگه این فکر رو داشتم امروز سوار ماشینش می شدم کاوه اون هم اگه سوار نشدی میخواستی دون بپاشی طرف رو تشنه کنی!
ای صیاد ظالم ای از خدا بی خبر! آقای ملوّن ! تا یه ساعت پیش روی من قسم میخوری، حالا شدم ابلیس؟! بخدا من یه همچین نیتی نداشتم. کاوه با :خنده دیوونه شوخی کردم من تو رو از خودت بهتر می شناسم. حالا دیگه بیش تر ناراحت شدم. وجدانم معذب شد . خدا کنه تو اشتباه کرده باشی. کاوه من اشتباه نکردم. سرنوشت کار خودش رو میکنه. به حرف تو و من نیست. تو هم بیخودی خودت رو ناراحت میکنی فرنوش بچه نیست. حدود بیست سالشه. تو هم که گولش نزدی. خودش انتخابش رو کرده تو هم عشوه شتری نیا! همه چیز رو بسپار دست خدا فکر هم نکن که فردا صبح کله سحر فرنوش و پدر مادرش یه دیگ حلیم می گیرن می آرن در خونت فرنوش از این جور دخترا نیست. بیخودی دلت رو صابون نزن احتمالاً میخواسته بدونه کجا زندگی می کنی و چه جوری…