یک خانواده ثروتمند و قدیمی، در ویلای بزرگشان در شمال شهر، با ظاهر آرام و بینقصی زندگی میکردند. گندم، نوجوانی حساس و خیالپرداز، روزی با حقیقتی ویرانگر روبهرو شد: یا عضوی از این خانواده نبود. این کشف، روانیاش را به هم زد. در تلاش برای کنار آمدن با این حقیقت، به خاطرات، رفتارها، و رازهای مدفون اعضای خانواده دقیقتر نگاه کرد و متوجه شد که هیچکس آنقدرها هم پاک و شفاف نبودند…
اینو گفت وراه افتاد طرف صدنه ماهام باخنده دنبالش رفتیم پرده هنوز پائین بود وماها هرکدوم سرجامون واستادیم که کامیار به پسره که پشت یه چیزی شبیه تور واستاده بود وداشت ارگ ش رواماده می کرد یه اشاره کرد واونم شروع کرد به زدن!پرده رفت بالا ویه مرتبه مردم شروع کردن باکف موزیک روهمراهی کردن مردم کف می زدن ومدیر تئاترم پشت صدنه می زد توسر خودش!من حواسم به مدیرتئاتر بود که یه مرتبه متوجه شدم که کامیاربااون دامن وشنل و کفش پاشنه بلند وسط صدنه واستاده ومثلا داره روزمین تندوتند دنبال یه چیزی می گرده اما حرکاتش طوری بود که درست مثل این بود که داره باآهنگ می رقصه!مردم دیگه سر جاشون بند نبودن!بعضی ها که همونجا شروع کردن به رقصیدن! رجب خان بیچاره پرید جلوی کامیار وباالتماس بهش گفت: جون مادرت بگو قطع کنه الان همه مونو ازاینجا بیرون می کنن آ!
کامیاریه اشاره به پسره که ارگ می زد کرد که اونم آهنگ روقطع کرد مردم شروع کردن به دست زدن برای کامیار که یه نگاه بهشون کرد وگفت: -عجب آدمای سوء استفاده چی هستین شما!من دارم روزمین دنبال کلیدم می گردم شمابرام کف می زنین! یکی ازتماشاچی ها باخنده گفت: -پس این آهنگ چی بود؟ کامیار-این آخرین شب ازسنفونی هزار ویک شب بتهوون بود دیگه!حدود ساعت یازده ونیم اون وقتا!نه دیر وقت بود تا حالا اجراش نکرده بودن! دیگه این مردم دل شونو گرفته بودن ومی خندیدن توهمین موقع اون پسر کوچیکه که من وکامیار برده بودیمش دستشویی شروع کرد به گریه کردن که کامیار یه نگاه به مادرش کرد وگفت: -خواهر من یه خرده برس به این بچه ها!دستشویی ش روکه این سرباز برد وسرپاشم که من گرفتم!حداقل غذاش روشما خودت بهش بده تاما بازی مون تموم شه وبیائیم کمکت!
خانمه که غش کرده بود ازخنده گفت: -اِوا!پس شما زحمتش روکشیدین! کامیار-اختیاردارین!وظیفه م بود!خیال تون راحت قشنگ طهارتش گرفتم! مردم دوباره زدن زیر خنده دیگه منم نتونستم خودمو نگه دارم وشروع کردم به خندیدن نصرت زود اومد جلووگفت: –بانوی بزرگ،بازار درقرق شماست! صدنه نمایش رو قبلا بازار درست کرده بودن بامقوا وتخته سه لا چندتا حجره درست کرده بودن ورجب خان ووزیر اعظم که لباساشونو عوض کرده بودن مثلا مغازه داربودن ویه مرد که حدود سی وهفت هشت سالش بود شده بود شاگرد مغازه دار ونقش یه پسر جوون روبازی می کرد. نصرت اومد جلوودست کامیار روگرفت و بردش جلوحجره طلافروشی وپسره زود اومد جلو وتعظیم کردوگفت: -ای بانوی زیبا درخدمتم امر بفرمائید تاجان ناقابل نثارقدوم تان کنم! کامیاریه نگاه بهش کرد وباهمون صدای زنونه وعشوه گری گفت: -امروز مظنه سکه چنده؟
مردم زدن زیر خنده!پسره بیچاره نمی دونست چی جواب بده که نصرت آروم به کامیارگفت: -قراره توبه این پسره اظهار عشق کنی! کامیار-بذار ببینم بازار طلا امروز چه جوری یه! بعد به پسره گفت: -طلارو گرمی چندور میداری؟ پسره-طلا چه ارزشی دارد؟جان من فدای شما باد! کامیار-اینا که تعارفه! طلارو چند ورمیداری؟ نصرت آروم زد توپهلوی کامیاروگفت: -بابا قراره مثلا توعاشق دلخسته این پسره بشی! کامیار-این پسره که آه نداره باناله سوداکنه من اگرم قراره عاشق بشم عاشق صاحب مغازه می شم نه شاگردش! نصرت-بابا لج نکن سناریو اینطوریه! کامیار-چه لجی دارم بکنم؟کی گفته من انقدر خرم که صاحب مغازه رو ول کنم بچسبم به شاگردش!من توزندگیم تاحالا ازاین خریت آ نکردم! حالا این دوتا دارن اینارو به همدیگه می گن وماومردمم داریم ازخنده غش می کنیم!