دانلود رمان بامداد خمار از فتانه حاج سید جوادی
  • نام: بامداد خمار
  • ژانر: عاشقانه، اجتماعی، قدیمی
  • نویسنده: فتانه حاج سید جوادی
  • صفحات: 284
سودابه دختری جوان است، با موقعیت اجتماعی بالا و آینده‌ای درخشان، اما دل‌باخته‌های مردی که از طبقه‌های متفاوت است. مادرش که نگران این نابجا است، از محبوبه، عمه‌ی کاردان سودابه، می‌خواهد که با گفتن و راهنمایی، مانع این ازدواج شود. غافل از اینکه...

موضوع اصلی رمان بامداد خمار:

سودابه دختری جوان است، با موقعیت اجتماعی بالا و آینده‌ای درخشان، اما دل‌باخته‌های مردی که از طبقه‌های متفاوت است. مادرش که نگران این نابجا است، از محبوبه، عمه‌ی کاردان سودابه، می‌خواهد که با گفتن و راهنمایی، مانع این ازدواج شود. غافل از اینکه…

مقداری از متن رمان بامداد خمار:

چه عروسی ای برای نزهت گرفتند! هفت شبانه روز بزن و بکوب در اندرونی و بیرونی. چه سفره عقدی! سفره ترمه، آیینه شمعدان نقره به قد یک آدم. کاسه نبات که دیگر واقعا تماشایی بود. به دستور مادرم آن را رنگی ساخته بودند. سینی اسپند نقره بود. نان سنگک با یار مبارک باد روی آن. پدرم پول طلا به مادرم سپرد تا شاباش کند. عجب تماشایی بود! هفت محله خبردار شدند. جمعیت پشت دیوار باغ دو پشته به تماشا آمده بود. لباس عروس حکایت دیگری بود. یک مادام ارمنی که در لاله زار مغازه داشت آن را دوخته بود. روزی که صورتش را بند می انداختند به اندازه یک عروسی بریز و بپاش شد. پدر و مادرم بال درآورده بودند. چه قدر پدرم با نصیر خان گرم گرفته بود.

مرتب به پشتش می زد و با او می گفت و می خندید عروسی من داستان دیگری بود. سوت و کور بود. هیچ کس دل و دماغ نداشت. خودم از همه بی حوصله تر بودم. می خواستم زودتر از آن خانه فرار کنم و از این همه فشار روحی راحت بشوم پنجشنبه از صبح مادرم و آقا جان کز کرده و گوشه ای نشسته بودند. دایه خانم به کمک خجسته در اتاق گوشواره بساط شیرینی و شربت و میوه مختصری چیدند و لاله گذاشتند. خبری از آیینه و شمعدان نبود. سفره عقدی در کار نبود. زمین تا آسمان با عروسی خواهرم تفاوت داشت. ولی من هم گله ای نداشتم. اصلا متوجه این چیزها نبودم. حواسم جای دیگر بود. اگر دایه جان نبود، همان چهار تا شیرینی هم در آن اتاق کوچک وجود نداشت.

خواهرم نزهت برای ناهار آمد. شوهرش بهانه ای یافته و برای سرکشی به ده رفته بود. می دانستم از داشتن چنین باجناقی عار دارد. کسی نپرسید چرا نصیر خان نیامده! خواهرم از خجالت حتی بچه اش را هم نیاورده بود تا مجبور نشود دایه اش را هم بیاورد که داماد را ببیند. روحیه نصیرخان هم دست کمی از پدر و مادرم نداشت هوا کم کم خنک می شد. اول پاییز بود. درها را رو به حیاط بسته بودند. حدود یک ساعت به غروب مانده عاقد برای خواندن خطبه عقد آمد. بعد سر و کله رحیم و مادرش پیدا شد. رحیم در لباس نو، با کت و شلوار و جلیقه و ارسی های چرم مشکی باز هم همان موهای پریشان را داشت. واقعا زیبا و خواستنی شده بود، گرچه من او را در همان لباده و پیراهن یقه باز بیشتر می پسندیدم.

انگار در این لباس ها کمی معذب بود مادرش زنی ریزه میزه و لاغر بود که زیور خانم نام داشت. موهای سفیدش را حنا بسته و از وسط فرق باز کرده بود که از زیر چارقد ململ سفید پیدا بود. چشم های ریز و سیاهی داشت که با سرمه سیاهتر شده بودند. بینی قلمی و لب های متناسب او بی شباهت به بینی و لب های رحیم نبود می ماند چشم های درشت رحیم که قهرا باید به پدرش رفته باشد. زیور خانم رفتار تند و تیزی داشت. پیراهن چیت گلدار نویی به تن کرده بود و به محض ورود به اتاق، در حالی که از ذوق و شوق سر از پا نمی شناخت، کله قندی را که به همراه داشت بر زمین گذاشت و با دو ماچ محکم لپ های بزک کرده مرا بوسید و با شوق فراوان گفت آرزوی چنین روزی را برای پسرم داشتم.

اطلاعات رمان
  • نام: بامداد خمار
  • ژانر: عاشقانه، اجتماعی، قدیمی
  • نویسنده: فتانه حاج سید جوادی
  • تعداد صفحات: 284
لینک های دانلود
نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=6357
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
پکیج جنگجوی قدرتمند
خرید محصول !
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.