دختر ۲۰ سالهای که در روستایی قدیمی بزرگ شده است، یکی از معدودهایی است که برای ادامه تحصیل در شهر میرود و رؤیاهای بزرگی در سر دارد. اما خاقان، فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی، مردی مغرور، سرد و بهشدت جذاب، دنیایی متفاوت از او دارد. پس از مرگی، برادری و همسر برادرش خاقان با محکومیت مجرم او را روانه زندانی میکند و سرپرستی کودک پنجماهه برادریش را به سرپرستی میبرد. و سرنوشت، مسیر نبات را به شکلی تلخ تغییر میدهد… او برای نجات جان تنها برادرش، باید بهای سنگینی بپردازد: خونبها!
نه چیزی نشده نگران نباش فقط خروش از وقتی خوابت برده اینقدر خندید که من رو هم از خواب بیدار کرد. چرا خندید؟ خودت نمیدونی؟! اینقدر توی خواب ناز میخوابی و بامزه میشی، جناب خروش هم که خوش خنده فقط از آیینه نگاهت کرده و خندیده! پوکر فیس نگاهشان میکند؛ دو تا دیوانه دور و اطرافش را گرفته بود که فارغ از دنیا بودند و فقط در حال خوش گذرانی بودند. حالا فکر کردم پس حرف زدم توی خواب که اینجوری نگاهم میکنید. خروش روی صندلی درست نشست و تک خنده ای کرد و در حالی که ماشین را روشن میکرد لب زد: مگه تو خواب هم حرف میزنی؟! پس حتما راز ها تو هم برملاع میکنی!!
شما مراقب باش مارو به کشتن ندی ولی واقعا دستتون درد نکنه بخاطر دعوت به ویلا، به تفریح نیاز داشتم. خواهش میکنم قند خانوم – آقا خروش شما خوشت میام منم بهتون بگم خروس؟! قند چیه ،ایش نبات .خانوم….. زیبا مثل خودم!! – سقف ماشین ریخت شکر….. اه گیتی به آقاتون بگه سر به سر من نزاره که پس گردنی میخوره ها از من گفتن بود. بعد از یک ساعتی که با شوخی و خنده گذشت، جلوی خوابگاه نبات؛ خروش ایستاد. نبات از ماشین پیاده و وسیله هایش راهم برداشت کنار پنجره کمک راننده ایستاد و با گیتی دست داد.
مرسی از هردوتون بچه ها حلال کنید دیگه آقا خروش خیلی اذیت تون کردم، فردا بعد از امتحانم قرار برگردم روستا چند ماهی نمیبینمتون. خوشحالم که بهت خوش گذشت، به خانواده هم سلام برسون، سفرت بی خطر باشه… شوخی هامم به دل نگیر شکر…. – چشم ممنون ، گیتی تورو فردا دانشگاه میبینم دیگه خدا حافظ از خیابان گذشت و وارد کوچه شد دستی به گیتی و خروش که منتظر بودند تا وارد خوابگاه شود تکان داد و با قدم های تند حرکت کرد. وسیله هایش را روی تخت گذاشت و نگاهی به جای خالی هم اتاقیش انداخت و بعد از برداشتن لباس و حوله به سمت حمام رفت.
خستگی جوری در تمام جانش رخنه کرده بود که حتی نای نداشت موهای بلندش را بشورد زیر دوش آب گرم ایستاد تا کرختی بدنش از بین برود، بعد از یک ربع شیر آب را بست و حوله را تن زد و گره اش را محکم کرد و بیرون آمد. کمی اتاق کوچکشان را جمع و جور کرد و بعد حوله را با یک دامن و تیشرت عوض کرد و موهایش را آزادانه دورش ریخت تا خشک شوند. از صبح بخاطر اینکه خروش خرت و پرت زیادی خریده بود هیچ میلی برای شام خوردن ،نداشت، برای همین بیخیال شدو جزوه را برداشت و روی تخت نشست. پرداخت و روی تخت ند از اینکه میتوانست فردا حرکت کند و به روستا برگردد خوشحال بود.