دانلود رمان سرخ از پونه سعیدی و رعنا
دانلود رمان سرخ از پونه سعیدی و رعنا موضوع اصلی رمان سرخ : سرگذشت واقعی دختریه که قبل از این تو روستا زندگی می‌کرد و با ازدواج با پسر خان یعنی پسرعموش به شهر میاد.   مقداری از متن رمان سرخ : مامان صندوقچه بزرگشو بستو رو به من گفت – گلی … لباس هاتو تمیز نگهدار . آمنه خانم خیلی رو تمیزی حساسه… پیراهن سفید با ...

دانلود رمان سرخ از پونه سعیدی و رعنا

موضوع اصلی رمان سرخ :

سرگذشت واقعی دختریه که قبل از این تو روستا زندگی می‌کرد و با ازدواج با پسر خان یعنی پسرعموش به شهر میاد.

 

مقداری از متن رمان سرخ :

مامان صندوقچه بزرگشو بستو رو به من گفت

– گلی … لباس هاتو تمیز نگهدار . آمنه خانم خیلی رو تمیزی حساسه…

پیراهن سفید با گل های سرخ پر رنگی که تو دستش بود رو داخل چمدون من گذاشتو گفت

– این پیراهنم باشه برای ضیافت ها … عمو هوشنگت خیلی اهل مهمونیه …

نگاهی به سمت در و حیاط انداخت

میدونستم داره موقعیت بابا رو چک میکنه

خیالش که راحت شد نزدیک نیست آروم گفت

– اگه بتونی تو این ضیافتا یه مرد خوب برای خودت پیدا کنی دیگه راحت میشی …

به مامان با لبخند زورکی نگاه کردمو گفتم

– من نمیخوام …

نذاشت حرفم تموم شه و گفت

– به خواستن نخواستن نیست. مگه من باباتو میخواستم ؟ باید شوهر کنی. پس بهتره خودت یه خوبشو پیدا کنی که مثل من نشی

با این حرف با حرص و غم بلند شدو به سمت در رفت

قبل اینکه بیرون بره برگشت سمتمو گفت

– حاضر شو پسر عموت اومد معطل نشه

با این حرف رفت بیرون و بابارو صدا کرد

به چمدون نصفه و نیمه خودم نگاه کردم

من تنها بچه بودم

پدرم پسر نداشت

مادرم بچه دیگه ای هم نمیخواست

پدرمم همیشه آدم بی حسی بود. یه مرد که هیچ انگیزه و امیدی نداره

برعکس برادرش که خان ده بالا بود

برای همین مامان ناراحت بود

وقتی رفتن خواستگاریش گفتن برای پسر خوان میخوانش. اما نگفتن کدوم پسر. پسری که خان ده بالا بود یا پسری که پادو پدر بود

پدربزرگم سال پیش که مرد برادر کوچیک بابام خان این ده شدو بابام همچنان پادو اون. انگار برای دوئیدن دنبال خان آفریده شده بود.

مادرم با عموم صحبت کرد

نمیدونستم چی گفت که عموم خبر داد برم پیشش هم کمک آمنه خانم کنم و هم سواد بخونم

فکر کنم میخواد منو از بابا دور کنه تا با بی خیالیای خودش منوبه یه بی سر و پا شوهر نده

دوست داشتم برم عمارت عمو هوشنگ

چون از این عمارت قدیمی خیلی قشنگ تر بود

اما آمنه خانم ، زن سوم عمو هوشنگ پا به ماه بودو آوازه ناز و عشوه اش کل روستاهارو گرفته بود

حالا من برم ناز اونو جمع کنم ؟

اصلا حس خوبی نداشتم

مامان از بیرون حیاط صدام کردو گفت

– گلگون… حسین آقا رسید بیا مادر

سریع چندتا تیکه وسیله مونده رو گذاشتم تو چمدون و درشو بستم چهارقدمو تو سرم مرتب کردمو چمدونو گرفتم

گیوه هامو پوشیدمو رفتم سمت مامان و بابا و حسین ، پسر عموم

حسین طبق معمول به سر تا پام نگاه کردو لبخندی رو لب های نازکش نشست

حسین خیلی زیاد شبیه بابام بود

تنها پسر عمو هوشنگ که پیشش مونده بود. بقیه هر کدوم یه سر دنیا بودن

حسین دستی تو موهای فر و خاکیش کشیدو گفت

– بریم دختر عمو ؟

نگاه کردمو دیدم با یه اسب اومده

اخمم تو هم رفتو گفت

– درشکه نیاوردی ؟ چمدون دارم

از قصد چمدونو بهونه کردم چون دوست نداشتم پشت حسین رو اسب بشینم

نمیدونم چرا حس خوبی به حسین نداشتم

همش انگار منو دید میزد هرچند هیچوقت حرکت بدی نداشت

حسین به چمدونم نگاه کردو گفت

– این که چیزی نیست دختر عمو با اسب میریم . بده من بده من بگیرمش

دستمو عقب بردمو گفتم

– نه خوبه خودم میگیرم

مامان با تائید و اخم سر تکون داد

اونم متوجه شده بود میخوام چمدونو کجا بذارم

حسین خندید به سمت اسب رفتو سریع سوار شد

با مامان و بابا رو بوسی کردم.

چمدونو دادم به مامان . پشت حسین نشستمو چمدونمو بینمون گذاشتم

حسن خندید اما چیزی نگفت

بابا یه کیسه سکه به سمتم گرفتو گفت

– بیا بابا جان. کار داشتی به حسین بگو بیاردت

تشکر کردم و به هر دو دست تکون دادم

حسین راه افتادو مجبور شدم دو طرف لباسشو روی کمرش بگیرم تا نیفتم

بازم خندیدو اینبار گفت

– کمرمو بگیر دختر عمو … جزام ندارم که!

به حرفش توجه نکردم. اونم دوباره خندید.

پسر بدی نبود

اما نمیدونم چرا حس بدی داشتم بهش

شاید چون پر رو بود ! شایدم چون نگاهش به من با بقیه فرق داشت .

راه طولانی نبود. حسین هم خیلی تند اسبو میدووند.

مطمئن بودم از اسب برم پائین همه پام و کمرم میگیره

بلاخره رسیدیم ده بالا

عمارت اربابی بالای کوه بودو به کل خونه ها اشراف داشت

اگه مادرم زن سوم عمو هوشنگ میشد شاید الان خیلی وضعش بهتر بود.

یا اگه زن عمو کامبیز میشد هم بعد فوت بابا بزرگ میشد زن خان

اما اون طفلک زن بد برادری شد

هرچند من بابامو دوست داشتم

اما دوست نداشتم جای مادر میبودم

وارد حیاط عمارت عمو هوشنگ شدیم

دیوار های کاه گلیشو تازه سفید کرده بودن

کاردار عمو هوشنگ تا مارو دید داد زد

– حسین آقا … بیا نامه آمده … برای آقا بخون

حسین با غرور گفت

– باز کی نامه داده .

از اسب پائین پریدو کمک کرد منم برم پائین

به جای اینکه دستمو بگیره بازومو گرفتو ساعدش به سینه هام خورد

نمیدونستم از قصد این کارو کرده یا غیر عمد بود

لباسمو مرتب کردم که حسین گفت

– اگه خوب حواستو بذاری تو هم سواد یاد میگیری انوقت همه محتاجت میشن. مثل من

به حرفش سر تکون دادم.

معمول نبود دخترا سواد بلد باشن

اما مامانم خیلی براش مهم بود

میگفت اگه میخوای شوهر خوب کنی باید از بقیه بالا تر باشی. بتونی خط بخونی وگرنه که همه ده ها دختر خان دارن . همه هم خوشگل و تر گل.

با حسین رفتیم سمت خونه که سارو خانم اومد جلو مطبخ منو دید و گفت

– به به … گلگون خانم … آمدی… آمنه خانم منتظرت بود … بیا بیا اتاقتو بهت نشون بدم… زود بری پیش خانم. از روزی که فهمیده داری میای هر کاری داره گذاشته برای تو

ابروهام بالا پرید

من که نیومدم خدمتکاریشو کنم

من فقط اومدم کمک حالش باشم !

اما حرفی نزدمو با سارو رفتم که حسین پشت سرمون گفت

– سارو خاله … نذار بهش زیاد کار بده ها… یکی یدونه است …

برگشتم سمت حسین ناخوداگاه بهش لبخند زدم

اینکه هوامو داشت حس خوبی بود .

سارو خانم خندیدو آروم گفت

– این حسین آقام از وقتی فهمیده داری میای کلی خوشحال شده ها … از من نشنیده بگیر .

لبخند زدمو با سارو خانم رفتیم طبقه بالا

زیاد نمی اومدیم اینجا

اما ترتیب اتاق هارو میدونستم

انتهای راهرو اتاق خواب آقا بود .

کنارش اتاق زن هاش که الان فقط آمنه بود . باقی فوت شده بودن

دوتا اتاق دیگه هم نزدیک پله ها بود برای مهمون

سارو وارد اتاق اولی شدو گفت

– آقا گفت اینجارو برات تمیز کنیم. هرچی بخوای هست خاله جان. باز چیزی لازم بود بهم بگو

سریع گفتم

– مرسی… عمو کجاست ؟

– آقا با کاردار طبقه پایین تو نشیمنه… آمنه خانمم میخواست بره پیش اونا .

سری تکون دادمو وسایلمو گذاشتم تو صندوق

آمنه خانم رفتمو منم لباسمو مرتب کردمو پشت سرش رفتم پائین .

به سمت نشیمن رفتم تا سلام کنم که شنیدم حسین گفت

– چرا میخوای بیاد اینجا؟

مکث کردم

منظورش من بود ؟

همین لحظه عمو هوشنگ عصبانی گفت

– به تو چه چرا میخوام حسین؟ کاری که گفتمو بکن . میخوام برادرتو ببینم باید به تو جواب بدم‌

حسین هم با لحن مسخره ای گفت

– اون الان تو شهر داره خوشمیگذرونه حتما میاد اینجا تو ببینیش

عمو هوشنگ گفت

– تو نامه ات رو بنویس …

سکوت شدو آروم وارد شدم

از حرفا حدس زدم دارن راجب فرهاد حرف میزنن. پسر بزرگ عمو هوشنگ. تا جایی که میدونستم از زن اول عمو بود

همون زنش که دختر شهری بودو خیلی زود تو روستا فوت شد

تحمل این زندگی رو نداشت

همه میگن انقدر خوشگل بود که اگه از مردا رو نمیگرفت همه مات و مبهوتش میشدن

فرهاد هم وقتی مادرش مرد برگشت شهر پیش خانواده مادری که مکتب بره و درس بخونه

عمو هوشنگ زیاد میرفت شهر و اونارو میدید

اما خیلی وقت بود بخاطر مریضیش نرفته بود

لابد برای همینم میخواست فرهاد بیاد اینجا

با ورودم همه برگشتن سمتم

سلام کردم به همه

عمو لبخند مهربونی بهم زدو آمنه خانم سریع گفت

– وای گلی چقدر دیر آومدی … چند روزه هوشنگ میگه قراره بیای من منتظرم

هیچی نگفتمو به سمتشون رفتم که عمو هوشنگ گفت

– آمنه … گلی فقط کمکته ها … زیاد از بچه کار نکشی …

لبخند زدم که آمنه گفت

– وا … چه کاری … همزبونمه …من کاریش ندارم.

رو میکنه به منو میگه

– من از تو تا حالا کار کشیدم؟

با تکون سر گفتم نه. اما خب میخواستم بگم تازه اومدم . باید ببینیم از بعد این از من کار میکشی یا نه.

اما حسین زودتر از من گفت

– گلی که تازه اومده. راجع به کی ازش میپرسی

با این حرف خودش خندیدو رو به عمو گفت

– من از امروز بهش درس میدم

 

 

مطالب مرتبط:

دانلود رمان مردی پشت نقاب از پونه سعیدی و ساحل زند

دانلود رمان توکا پرنده کوچک از پونه سعیدی

دانلود رمان کوازار 1 (فرشتگان و شیاطین) از پونه سعیدی

دانلود رمان کوازار 2 (پسر اهریمن) از پونه سعیدی

دانلود رمان کوازار 3 (خون شوم) از پونه سعیدی

دانلود رمان سانیا از پونه سعیدی

دانلود رمان پرنیان شب از پونه سعیدی

دانلود رمان ترنم از پونه سعیدی

دانلود رمان ماه مه آلود از پونه سعیدی

دانلود رمان راز مانا از پونه سعیدی

دانلود رمان طلوع مه آلود از پونه سعیدی

دانلود رمان دشت میخک های وحشی از پونه سعیدی

دانلود رمان هر هفت رنگ من از پونه سعیدی

دانلود رمان نامستور از پونه سعیدی و بنفشه

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=4836
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.