دانلود رمان دلارای از حنانه فیضی
دلی و ارسلان برای خرید به پاساژ رفته بودند، اما یکی از فروشندگان بوتیک، به خاطر ظاهر ساده دلاری در آن روز، با او رفتار بیادبانهای کرد و قصد داشت از خانه بیرون کند. ارسلان با عصبانیت مخالف کرد و جنجال بزرگی به پا شد که در نهایت حراست و پلیس مجبور به ورود شدند.
دیدن خون روی سرامیک های سفید رنگ آشپزخانه حالش را دگرگون کرده بود دخترک برای جنین کم مانده بود از انگشت هایش بگذرد و این فداکاری ها در خانواده او کمیاب بود… پدر و مادر خودش و حتی دلارای عادت به جنگیدن برای بچه هایشان نداشتند او ، دلارای و برادرهایش ، هومن و هنگامه… آن ها همیشه قربانی آبروی خانواده بودند اما دلارای با تمام بچهگی اش برای جنین مادرانه خرج میکرد با این همه قصد کوتاه آمدن نداشت هرگز! او را چه به پدر بودن؟! حتی خود دلارای هم برایش همیشگی نبود چه برسد به بچهاش!
پشت سر دلارای که وارد اتاق شد با خشم دندان روی هم فشرد پوسترهای بزرگ نوزاد و قاب عکس های بچه های چندماهه اعصابش را به بازی گرفتند موهایش را چنگ زد و نگاه تهدیدآمیزی به دلارای انداخت اما دخترک در این دنیا نبود با لبخند کمرنگی به تصویر مادر و نوزاد روی دیوار خیره مانده بود زن عینک قرمز رنگی به چشم زد و از پشت میز بلند شد _ بشین عزیزم ، خوش اومدید پانسمان دستت برای چیه؟ دکتر از پشت میز بلند شد و سرتکان داد _ بخواب روی تخت عزیزم ، چند ماهته؟ آلپارسلان کلافه خودش را روی کاناپه انداخت و موهایش را چنگ زد پشیمان شد!
چرا قول داده بود فردا برای سقط نروند؟! یک دقیقه تحمل این وضعیت را نداشت صدای خنده گرفته دلارای را از پشت پرده میشنید و پچ پچ هایش… انگار نه انگار او هم در اتاق است! _ آره … براش لباس سایز صفر نخریدم! انقدر گفتن وزنش زیاده بزرگ تر خریدم دلارای بی توجه به او روی صندلی نشست و سلام کرد آلپارسلان از میان دندان های بهم چفت شده هشدار داد _ اشتباه اومدیم مثل اینکه ، قرار بود دستش معاینه شه دکتر با خونسردی نگاهی به انگشت های دختر انداخت _ پانسمان شده دستشون اگر مشکلی داشت پاسنمان نمیکردن خیالتون راحت چه اتفاقی افتاده؟ ضربه ای به شکم با کمرتم خورده عزیزم؟
دلارای آرام سر تکان داد _ نه ، دستم بریده _ امروز استرس داشتی؟ حرکات بچه عادی بوده؟ _ استرس داشتم… _ خونریزی چی؟ _ فقط لکه بینی دکتر از پشت میز بلند شد و سرتکان داد _ بخواب روی تخت عزیزم ، چند ماهته؟ آلپارسلان کلافه خودش را روی کاناپه انداخت و موهایش را چنگ زد پشیمان شد! چرا قول داده بود فردا برای سقط نروند؟! یک دقیقه تحمل این وضعیت را نداشت صدای خنده گرفته دلارای را از پشت پرده میشنید و پچ پچ هایش… انگار نه انگار او هم در اتاق است! _ آره … براش لباس سایز صفر نخریدم!