نحوه دانلود رمان یادگاری
رمان یادگاری روایت دختری به نام ترانه است که به خاطر تجربهی تلخی که از گذشته دارد، دایره ی رابطهاش با اطراف خیلی محدود شده است. خاطراتم شبیه یک پازل هزار تکه که به دست کودکی خردسال افتاده باشد، به هم ریخته بود. تنها یک چیز را کاملا به خاطر میآوردم که من “آتش” یادگار شیطان؛ کسی که به دنیا آمد تا بسوزاند… اما سوخت!
نویسنده در شروع کتاب ذهن مخاطب را با یکسری سوال و چرایی درگیر میکند و به علت فهمیدن جواب چراییها دنبال خود میکشاند و با توصیفات خوب و فضاسازی عالی کاری میکند که از اول تا آخر کتاب همراه شخصیتها جلو بروی و به خوبی تمام فضاهای داستان را تصور کنی. نویسنده جان با قلم خوب و روان به نحو احسنت از پس پرداخت به شخصیتها بر آمده و مخاطب به خوبی قادر به درک استرسها و غم و شادی و ترسها و احساسات آنهاست. برگشت به عقبهای به موقع گرههای داستان و چراییهای نقش بسته در ذهن خواننده را یکی یکی باز میکند. تعلیق کتاب و کشش آن مخصوصا در انتهای کتاب زیاد است و تا انتها با غافلگیری و هیجان همراه می باشد. پایانبندی کتاب هم خوب و قابل قبول است. رمان روایتهای خواندنیای داشته و تعلیق بالایی دارد. نگارش نویسنده، شیوا و روان میباشد و ایشان توانسته به خوبی از پس شخصیت پردازی بربیاید. رمان در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی نگارش شده است. این رمان با 528 صفحه، در سال 1399 از نشر شقایق منتشر شده است.
«گوشه ای از آینده»
جهان مثل یک چرخ عصاری دور سرم می چرخید. سرم پر بود از علامت سوال، نمی دانستم کجا هستم. اصلا این چهار دیواری فرسوده دیگر کدام جهنمی بود؟! به یاد نمی آوردم قبل از این کجا بوده ام؟
تصاویر گنگ و گیجی در ذهنم تاب می خورد. کسی داشت صدایم می زد؛ به اسمی که نمی شناختم اما می دانستم مربوط به من است.
نگران بودم؛ در چه مورد !!… نمی دانم!
می دانستم یک نفر، یک جایی در زمانی نامعلوم؛ انتظارم را می کشد اما … به یاد نمی آوردم چه کسی؟!
باید بر می گشتم، به جایی که نمی دانستم کجاست و کسی را که نمی دانستم کیست، نجات می دادم!
دل پیچه ای شدید داشتم، گرسنه بودم… شاید هم سرما به تنم زده بود. هیچ نمی دانستم؛ اصلا امکان داشت همه ی این احوالات ناخوشایند تنها به خاطر اضطراب باشد.
حال و احوال ذهنم به شدت ناکوک بود. هیچ چیز را نمی دانستم اما از همه چیز با خبر بودم. خاطراتم شبیه یک پازل هزار تکه که به دست کودکی خردسال افتاده باشد، به هم ریخته بود. تنها یک چیز را کاملا به خاطر می آوردم که من “آتش” هستم، یادگار شیطان؛ کسی که به دنیا آمد تا بسوزاند… اما سوخت.
موضوع رمان درباره ترانه است، دختری تنها با شخصیتی عجیب و مردمگریز که دایره ارتباطیاش با دیگران بسیار محدود است.
او ده سال پیش تجربه وحشتناکی را پشت سر گذاشته و با فهمیدن حقایق وحشتناکی از خانواده از هم پاشیدهاش؛ کل زندگیاش تحت تاثیر قرار گرفته و حتی هویت اصلی خودش را تغییر داده.
تنها دلیل نفس کشیدنش انتقام از کسانی است که این بلا را سرش آوردهاند و درست زمانی که فکر میکند چیزی به هدفش نمانده؛ پویان پسر جوان و سرزندهای وارد زندگیاش میشود که عاشق ماجراجویی است و میخواهد آتش نهفته در دل ترانه را کشف کند…
خودکار را در دست چرخاندم و با در نیمه جویده شده اش روی میز ضربی ناموزون گرفتم، همان ریتمی که پایم داشت به زمین می کوبید.
“لعنتی باز هم این افکار پریشان مزخرف بر سرم آوار شد!”
هر بار؛ فقط یک تلنگر کوچک لازم بود تا مثل یک آجر لق، میان چاله ی خاطراتم سقوط کنم. گوشه ی لبم را به دندان گرفتم، آن قدر محکم که حس می کردم پوستم در آستانه ی پاره شدن است، اما کنترل اعصابم را در دست نداشتم، دستور “نکن” مغزم به دندان هایم نمی رسید.
کلافه نفسی بیرون دادم، فکم بی حس شده بود و زبانم گزشی تلخ و آزار دهنده داشت. انگار که خواب رفته باشد!
در سرم صداهایی مدام تکرار می شد:
” زانو بزن… زانو بزن”
صدایش با اکویی گوش خراش میان مغزم می کوبید. هوار می کشید:
” بتمرگ!”
دلم می خواست خفه اش کنم؛ گلویش را بگیرم و میان انگشتانم چنان فشار بدهم تا آن صورت آبله رو و کج و معوجش، کبود شود. نفسش بویی شبیه به ماست ترشیده می داد. هنوز هم بعد از گذشت سال ها نمی توانستم بوی ماست را تحمل کنم.
او همچنان داد می کشید:
” صداش رو ببر! صدای اون کره خر رو ببر که این قدر عر عر نکنه.”
و خدا می داند که “بریدن صدا”، چه تصویر وحشتناکی دارد! ترسناک ترین منظره ای که می توان دید؛ ترکیب کریهی از رنگ ها: “سرخ، سرمه ای… سفید!”
هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که دیدن این سه رنگ در کنار هم، تا این اندازه هولناک باشد.
مشت محکمی روی میز مقابلم کوبیده شد و رشته ی افکار پریشانم را از هم درید.
ـ ترانه!
صدای بلند حاصل از ضربه ی مشت او بر میز، من را که در ذهنم از زمان حال دور شده بودم، به شدت شوکه کرد. با تکانی شدید به خودم آمدم و به مردمک چشمان هراسیده ی او که در حدقه می لرزید، زل زدم. گیج بودم، ذهنم هنوز میان زمان های از دست رفته تاب می خورد.
ـ هان!؟
از این که بالاخره از خلسه بیرون آمدم و جوابش را دادم نفس راحتی کشید. اشاره ای به صورتم کرد و گفت:
ـ لبت رو داغون کردی!
با پشت دست بر لبم کشیدم، دردی سوزان تا مغزم دوید. با صورت جمع شده از درد، به خونابه ای که بر دستم ماسید، خیره شدم.
ـ مهم نیست… خوب می شه.
سری با یاس تکان داد.
ـ آره ولی این موضوع در مورد پرونده ها صدق نمی کنه!
ابرو در هم کشیدم و مردد به کاغذهای مچاله شده ی زیر دستم خیره شدم. هیچ دلم نمی خواست باور کنم که این کاغذهای مچاله شده و به هم ریخته همان دو پرونده ی سنگین و نفس گیری هستند که تمام هفته ی
گذشته را به جمع آوری و مرتب کردنشان، پرداخته بودم.
دستم روی پرونده ها لرزید به پیشانی زدم و به خودم توپیدم.
ـ لعنت!
آهی کشید.
ـ خیلی خب… خیلی خب… حالا که چیزی نشده.
لرزی که از دستانم شروع شده بود، تمام بدنم را گرفت. برخاستم و دست روی میز کوبیدم صدایم اوج گرفت:
ـ چ… چ… چی… چیزی.. .. نش نشده ؟!
یک گام عقب رفت و دست هایش را پشت سر پنهان کرد. او تنها کسی بود که می دانست وقتی من افسار پاره می کنم دقیقا باید چکار کند.
ـ ترانه… ببین من رو… تو حالت خوبه؟ خب؟ پرونده ها رو درست می کنیم… باشه؟
دستانش که از دیدرسم خارج شد، قطره ای از اقیانوس اضطرابم کاهش یافت. چشم بستم و خود را روی صندلی انداختم.
نفس عمیقی کشید.
ـ خوبه… خوبه… ببین می خوام قرصت رو از توی کیفت بردارم، اجازه می دی؟
رمان یادگاری از طریق انتشارات شقایق و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.
هستی قنبری، متولد شهریور ماه سال 1370، ساکن کرمانشاه میباشد. ایشان مدرک تحصیلی خود را در رشتهی کارشناس ارشد ادبیات فارسی اخذ نموده و در کنار نویسندگی، مشغول به کار دبیر زبان و ادبیات فارسی نیز می باشد.
رمان یادگاری – انتشارات شقایق
رمان اقیانوس خورشید- انتشارات علی
رمان نجوای ناجی- انتشارات روشا
رمان بهشت و برهوت – انتشارات روشا
رمان آنیموس ـ انتشارات صدای معاصر