نحوه دانلود رمان ابریشم و عشق
نحوه دانلود رمان ابریشم و عشق معرفی رمان ابریشم و عشق : رمان ابریشم و عشق نوشته فاطمه ایمانی در مورد دختری است به نام گلاره و مردی به نام بهراد. این دو سد راه هم قرار می‌گیرند و عشق جرقه می‌زند و خواننده در ادامه شاهد رازهایی است که از زبان این دو نفر فاش می‌شود. از فشار والدین برای ازدواج ...

نحوه دانلود رمان ابریشم و عشق

معرفی رمان ابریشم و عشق :

رمان ابریشم و عشق نوشته فاطمه ایمانی در مورد دختری است به نام گلاره و مردی به نام بهراد. این دو سد راه هم قرار می‌گیرند و عشق جرقه می‌زند و خواننده در ادامه شاهد رازهایی است که از زبان این دو نفر فاش می‌شود. از فشار والدین برای ازدواج تا تجاوز.
این رمان با ژانر عاشقانه و اجتماعی در ۵۸۲ صفحه از نشر آرینا زیر مجموعه انتشارات علی به چاپ رسیده است.

 

مقدمه رمان ابریشم و عشق :

نه اندوهی در چشمانم
و نه ملالی در سرانگشتانم
که نامت را مینویسم.
چشم هایم در پیله ای از ابریشم و عشق
خواب تو را میبینند
شاید نخستین دیدارمان
امروز باشد
با سلامی در سکوت…
رویا ولی‌ زاده

 

خلاصه رمان ابریشم و عشق :

بهراد پسر استاد همایون برای برآورده کردن آخرین خواسته ی پدرش که بافتن فرش ابریشم از طرحیست که پیش از مرگش کشیده مجبور میشود به کاشان برود تا با بافنده ای که مورد نظر پدرش بوده، قرارداد ببندد. استاد رحیمی که از دو سال پیش به علت بیماری آرتروز دست از کار کشیده، حتی با دادن پیشنهاد دستمزد بالای بهراد راضی به بافت نمیشود. ولی گلاره دختر استاد، با جسارت پا پیش میگذارد و میخواهد که آن فرش را ببافد …

 

مقداری از متن رمان ابریشم و عشق :

فصل اول – بهراد
نگاهمو از نقشه لوله شده ای که روی صندلی جلو کنار کیف لپ تاپم گذاشته بودم گرفتم و به جاده خیره شدم مدتها بود که به مسافت طولانی رو رانندگی نکرده بودم.
به حدی ذهنم درگیر ماجراهای چند وقت اخیر بود که نمی تونستم رو جاده و طبیعتش تمرکز کنم چندان مهم نبود که کجا می رفتم و قرار بود با چه چیزی روبه رو بشم. چیزی که برام اهمیت داشت، برآورده کردن آخرین خواسته بابا بود.
قبل از پروازم از بخارست به ایران مامان باهام تماس گرفت. مثل اینکه حال بابا این دفعه خیلی بد شده بود و دکترها علناً جوابش کرده بودن دیگه شیمی درمانی هم بی فایده بود.
فکر اینکه امکان داره به زودی بابا رو از دست بدم باعث شد یک آن به خودم بیام و ببینم واقعاً کجای این دنیا ایستادم و چقدر از داشته های با ارزشم تو زندگی دورم بدون شک بابا با ارزش ترین چیزی بود که داشتم منم مثل هر پسر دیگه ای مهمترین سرمایه و پشتوانه ام حضور پدرم بود؛ اما در کنار همه اینا برام به افتخار عمیق قلبی وجود داشت؛ اینکه پسر استاد همایون صدر نائینی طراح بزرگ فرش ابریشم بودم. بابا بیشتر از هر کسی تو زندگی برام قابل احترام و ستایش بود. نه فقط به خاطر هنرش یه جورایی برام الگو بود.
با اینکه حدود دو سالی میشد به خاطر دخالتهای مامان واسه خودم به خونه مجردی تهیه کرده و مستقل شده بودم؛ اما هنوز خودمو به خونواده ام بخصوص بابا وابسته می دونستم. این زندگی مجردی هم یه بهونه بود واسه لاپوشونی کارهایی که هر مرد جوونی با استفاده از امکاناتی که در اختیارش هست میتونه انجام بده البته من هرگز پامو از گلیمم درازتر نمیکردم اما خب وقت گذرونی با رفقا و داشتن آزادی رو دوست داشتم از گیر دادن های مامان هم دیگه خبری نبود.
لا اقل واسه من که پا به بیست و هشت سالگی گذاشته بودم و تو دنیای کار حرفه ایم واسه خودم کسی بودم دیگه دوره این سخت گیری های مادرانه گذشته بود.
حدود سه سالی میشد که به عنوان کارشناس در بخش تحقیقات هواشناسی مؤسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران، مشغول به کار بودم. زندگیم خلاصه شده بود تو سفرهایی که به مراکز و ایستگاه های هواشناسی کشور داشتم و به عنوان مدرس در طرح پودمانی آموزش کارورز و کارآموز این رشته خدمت می کردم.
البته گه گداری هم سفرهایی به خارج از کشور برای شرکت در جلسات و کنفرانسهای بین المللی به پستم میخورد که سفر اخیرم به بخارست یکی از همونا بود.
وقتی از اونجا برگشتم یکراست به خونه پدریم سری زدم و مامان مثل همیشه با کلی غرغر ازم استقبال کرد بهناز خواهر بزرگ ترمم اونجا بود و طبق معمول داشت با دو تا وروجکش درسا و دنیا سروکله می زد.
بعضی اخلاقاش درست عین مامان بود و این منو واسه آینده اون دو تا نگران می کرد. بر خلاف انتظارم داریوش شوهر خواهرم رو اونجا ندیدم و از ندیدنش هم ناراحت نشدم زیاد باهاش راحت نبودم اختلاف سنی ده ساله و طرز فکر متفاوت مون باعث این فاصله بود.
بابا مثل همیشه پشت میز کارش ایستاده بود و از زوایای مختلف به نقشه ای که کشیده بود نگاه میکرد خیلی لاغر شده بود و پوست صورتش به خاکستری میزد با دیدنم لبخند نیمه جونی روی لبش اومد.

– بالاخره اومدی پسر!
ناخودآگاه بغضی توی گلوم نشست و صدامو دورگه و خشن کرد.
– سلام بابا.
دستاشو باز کرد و من دوباره همون بهراد پنج شش ساله شدم و به آغوشش پناه بردم با این تفاوت که این بار بدن نحیف و چهره شکسته اون بین دستا و آغوش من پنهون شد. سرشو بالا گرفت و با لذت بهم نگاه کرد.
– منتظر برگشتنت بودم. باید واسه ام یه کاری بکنی.
آب دهن مو قورت دادم تا این بغض لعنتی دست از سرم برداره.
– چه کاری؟
منو به طرف میز کارش کشوند.
– این نقشه رو میبینی؟ دیگه تقریباً تموم شده. باید اینو به دست به استاد فرشباف تو کاشان برسونی دوست دارم آخرین طرح مو استاد رحیمی ببافه این فرش رو واسه نمایشگاهی میخوام که قراره سازمان میراث فرهنگی به افتخار آثارم تو این سی سال اخیر برگزار کنه. دلم میخواد تا زنده ام این نمایشگاهو ببینم و خودم توش حضور داشته باشم. این اثر هم میشه آخرین کارم و یه جورایی امضای پای این تلاش سی ساله ام.
به نقشه فرش نگاهی انداختم خودم تا حدودی از اون سر در می آوردم. زمینه و حاشیه بر اساس نقشه مرسوم فرش کاشان بود. ترنج مرکزی با نقش هندسی لوزی شکل متمایل به بیضی از تعداد زیادی ترنج متحد المرکز درست شده بود و اسلیمیهای گل دار در تمام سطح زمینه وجود داشت. حاشیه اصلی هم به عادت همیشه شامل نقشهای درشتی بود.
– تاروپودش هم قراره از ابریشم باشه؟
– آره هم پرز هم تاروپود رنگ نخش هم از رنگای طبیعیه با آقای شریفی که از دوستای قدیمی و یکی از کارکنان خانه فرش کاشانه صحبت کردم، قراره واسه تهیه مواد اولیه کمکت کنه. یه فرش نه متریه.
– ببینم بهراد میتونی برام این کارو بکنی؟
نگاه غمگینی به چشماش انداختم و با خودم گفتم:
«می تونم نکنم بابا؟ این آخرین خواستته!»
به سختی سرمو تکون دادم و اون به حرفش ادامه داد:
– مزاحمت زیادی برات ندارم. فقط میری کاشان و با استاد رحیمی قرارداد میبندی. قرار شده آقای شریفی همه چیو آماده کنه. موقع بستن قرارداد هر جور که استاد خواست باهاش راه بیا؛ اما تأکید کن فرصتمون کمه گره اول رو که زدن، تو برگرد من خودم تلفنی از شریفی میخوام دنبال کار بافت فرش باشه
خیلی بی مقدمه گفتم:
– شما نگران نباش، من خودم رو کار نظارت میکنم.
بابا با نگرانی پرسید:
– پس مأموریت های کاریت چی میشه؟
– یه جوری حلش میکنم شاید با استاد علی اکبری حرف زدم و ازش خواستم مأموریتهای این دو سه ماه اول سال رو برام نزدیک تر و کوتاه تر انتخاب کنه که بتونم هفته ای یه بار به کاشان سر بزنم.
زیر لب با خشنودی زمزمه کرد
– خیلی خوبه. خیال مو راحت کردی فقط بهرادجان هر طور میتونی راضیش کن مهلت تحویل کارش رو کمتر کنه من فرصت چندانی ندارم.
– بابا!
اعتراض خودخواهانه ام لبخند غمگینی رو لبش آورد.
– می تونم از این حقیقت فرار کنم یا حتی نادیده اش بگیرم؟
برای اینکه این بحث ناامید کننده رو عوض کنم ناشیانه پرسیدم
– حالا چرا استاد رحیمی؟
با کمی مکث گفت:
– اینو بهش بدهکارم. قول داده بودم آخرین طرحمو اون ببافه.
نفس عمیقی کشید و از کنارم گذشت تا روی تختش بشینه. همون طور مات پشت میز ایستادم و متفکرانه به نقشه خیره شدم. نمی خواستم باور کنم این آخرین طرح اونه!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان ابریشم و عشق :

رمان ابریشم و عشق از نشر علی و تمامی کتاب فروشی‌ های معتبر قابل تهیه است.

 

بیوگرافی فاطمه ایمانی :

فاطمه ایمانی ملقب به لیلین متولد ۱۳۶۴، متاهل و ساکن گیلان است. شغل او آموزگاری و تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی رشته ریاضی گذرانده است. نوشتن را به صورت جدی از ۱۲ سالگی آغاز کرده است و مشوق اصلی او در این راه پدرش بوده است. اکثر رمان های فاطمه ایمانی بر اساس اتفاقات واقعی روایت می شوند.
فاطمه ایمانی در ابتدا با نام هنری “لیلین” شروع به کار کرد؛ توضیحات وی در مورد این اسم هنری را در پاراگراف زیر می خوانیم:
“لیلین اسم کوچیک لیلین دایاناگیش هنرپیشه ی آمریکایی هست که کارهاش فوق العاده بود. کسی که تو نوزده سالگی می تونست نقش یه پیرزن نود ساله رو بازی کنه و تو نود سالگی نقش یه دختر جوون. چنین قابلیت و انعطافی همیشه برام تو نوشتن آرزو بوده.”

 

آثار فاطمه ایمانی :

رمان ابریشم و عشق – انتشارات آرینا
رمان آفتاب برحوت – انتشارات صدای معاصر
رمان عروسک جون – انتشارات آرینا
رمان آخرین برف زمستان – انتشارات علی
رمان فصل پنجم عاشقانه هایم – انتشارت سخن
رمان بهار که بیاید – انتشارات سخن
رمان دختر شمالی- فایل مجازی رایگان
رمان کسی شاید شبیه من – فایل مجازی رایگان
رمان انارچین – در دست چاپ
رمان بازتاب -در دست چاپ
رمان آواز کاکایی‌ ها – در حال تایپ

 

برای مطالعه رمان های بیشتر در این ژانر به بخش رمان عاشقانه – رمانس مراجعه کنید.

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=4039
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.