نحوه دانلود رمان اوهام ستیا
رمان اوهام ستیا به قلم شیوا اسفندی، روایت زندگی مردی به نام هامون است.
مافیایی بیرحم و سنگدل، که تازه عروس دشمنش را به غنیمت میگیرد تا از او انتقام بگیرد. اما دلش به حال ستیا میسوزد و رهایش میکند تا طبیعت حسابش را برسد.
سه سال میگذرد و در این سه سال، یک دشمن جدید برای هامون پیدا میشود. یک زن که گرداننده مافیای روسی است و حسابی به پر و بال هامون میپیچد.
به سراغش میرود اما میبیند او، همان دختر است. همان تازه عروسی که شوهرش را کشت و این بار با قدرت جلویش ظاهر میشود تا انتقام خون شوهرش را بگیرد.
اما عشق میان جدل این دو مافیا پیروز میشود و…
رمان روایتی قوی و صحنه های جالبی دارد. در ژانر مافیایی و هیجانی بسیار قوی نوشته شده و مناسب برای عزیزانی است که علاقه مند به هیجان زیاد و ژانر مافیایی هستند.
رمان اوهام ستیا به قلم شیوا اسفندی، داستان زنی است که شوهرش همان فردای عروسی توسط یک مافیای بزرگ و دشمن خانوادگیشان کشته میشود.
بعد از سه سال به عنوان یک مافیای روس برمیگردد تا انتقام بگیرد.
اما عشق میان خودش و هامون اتفاق میافتد و…
این مرد قرار بود اسمِ همسر را یدک بکشد؟!
علاوه بر اخلاقش، تیپ و استایلش هم وجودت را میلرزاند و این برای قلبِ سرکشم، مصیبت بود.
-به جاش شام بخور.
لبی با زبان تر کردم. او نگرانِ گرسنگی من بود، یا میخواست قبل از کشتن سیرم کند؟!
در کمالِ تعجب صندلی را برایم عقب کشید و منتظر ماند تا بنشینم.
-ممنون!
انگار واردِ دنیایِ دیگری شده بودیم.
دنیایی که در آن او نامزدم بود و به یک قرارِ شام آمده بودیم.
خودش هم نشست و به حدی متشخص برخورد میکرد، که حتی برای لحظهای شک کردم او خودِ اوهام باشد.
-ببین اگر اینا پیش پرداختِ برخوردم با سا….
کفِ دستش را به نشانهی سکوت بالا برد.
-فقط میخوام در آرامش غذام و بخورم.
کلافه نفسم را سخت بیرون فرستادم.
-اگه انقدر آرامش میخواستی، نباید این تجارت و این سِمَت و قبول میکردی. خودِ اوهام باعثِ سلبِ آرامشه!
دستش قبل از جلو کشیدنِ استیکش کمی مکث کرد.
-این تجارت زندگی من و نمیچرخونه. منم که این بیزینس و زندگیِ خیلیارو هندل میکنم.
چشمانم را در حدقه چرخاندم.
در این لحظات او زیادی فریبنده بود، انقدر که آزارهای روحی این دو روزش را تا حدودی نادیده بگیرم.
راستی اوهام چرا همچنین لقبی گرفت؟!
اسمِ واقعیاش اوهام بود؟!
-مراسم آخرِ همین هفته برگزار میشه.
گوشم با او بود، اما خودم را با برش زدنِ استیک مشغول نشان دادم.
-صحبتها انجام شد و مهمانها دعوت شدن. به زودی از موافقا و مخالفا واکنش دریافت کنیم.
سر بلند کردم.
-بدونِ حضورِ من؟!
نگاه گرفت و کمی از شرابش نوشید.
-با حضورِ معاونِت انجام شد. بهتره که یه مدت بیرون نری تا من شرایط و بسنجم.
لیوان را از لبهایش فاصله داد و با نگاهی که در سالنِ نیمه روشن، خمار بهنظر میرسید پچ زد:
-بهتره به این غیبتها عادت کنی. زنِ اوهام هر جایی حضور نداره.
به آنی آنقدر غم در دلم نشست، که توانِ جنگ و اعتراض نداشتم.
روحِ من در این لحظه تسلیم بود و هر چیزی را قبول میکرد.
-سه روز فرصت هست برای انتخابِ لباس و دیزاینِ عمارت.
مسئولِ تدارکات نداشت، یا ترجیه میداد در این مورد هم خودش همه چیز را کنترل کند؟!
-میتونم مدیریت مراسم و بسپرم بهت؟! برای انتخاب لباس و همینطور انتخابِ دکورِ عمارت.
سرم تیز بلند شد و ناخواسته چشمانم برق زد.
حتی اگر صوری هم بود، من آرزوهای زیادی برای مراسم ازدواجم داشتم، که هیچوقت به آنها نرسیدم.
-بسپرش به من!
راضی از موافقتم سر تکان داد.
خودم هم راضی بودم.
میدانستم او بمیرد یا زنده بماند، من تا همیشه باید پاسوزش میشدم.
-جوری برگزار شه، که کسی پی به معاملهی بینمون نبره. لباسِ ساده انتخاب کن. این عروسی نیست، فقط مراسمِ اعلامِ نامزدیه.
با حرفش غصه اینبار با شدت بیشتری به دلم چنگ زد.
شاید یک جایی از وجودم نیاز داشت، که حداقل اینبار همه چیز حقیقی باشد.
که بدانم کسی مرا انتخاب کرده.
با دارا همه چیز فقط معامله بود و بس.
هیچچیز آنطور که باید اتفاق نیفتاد!
در نوزده سالگی مرا در ازای مقداری پول و به اجبار، به دارا فروختند.
حال در سنِ بیستوچهارسالگی، شخصا خودم را پیشکش کردم.
تقدیرِ من با خرید و فروش رقم خورده بود.
غذایش نیمه مانده بود، وقتی از جا بلند شد و ایستاد.
-در رابطه با اتفاقی که با ساره افتاد.
نفسم را سخت بیرون فرستادم.
حتی نگذاشت این برخورد جنتلمن مابانهاش، صدمِ ثانیه در وجودم جا خوش کند.
تا خواستم حرفی بزنم دستش را به نشانهی سکوت بالا برد.
-بینِ خودتونه و خودتون دو تا باید حلش کنید.
چنگالی که برداشته بودم، درونِ بشقاب افتاد.
همین؟ قرار نبود مشتی محکمتر نصیبم کند؟!
-اما افرادِ داخلِ این خونه، مشکلاتشون و تو همین چهار دیواری حل میکنن، نه بین غریبه و محافظا که هر چقدرم الکشون کنی باز به جاسوس توشون هست. دوباره تذکر نمیدم.
اجازه ندادم از میز فاصله بگیرد.
حال که مصاحبتمان به چاقو و کشت و کشتار نرسیده بود، دلم کمی حرف زدن میخواست.
-اگه میشه بشینی. حرف دارم.
ننشست، اما به سمت پنجرهی کنارِ سالن رفت و آن را گشود.
-میشنوم.
نفسِ عمیقی گرفتم و به صندلی تکیه زدم.
-مشکلات من و تو، بینِ ماست. بیاحترامی نمیپذیرم. میخواد ساره باشه، عدنان یا هر کس دیگهای. لطفا با افرادت صحبت کن.
به دیوار تکیه زد و دستبهسینه و متفکر نگاهم کرد.
-الان تفهیم شدن، اما اونا رهبر میخوان، نه جلاد.
لبی با زبان تَر کردم.
-داری میگی قبول کردی که بخوای نخوای من شریکت شدم؟!
تکیه از دیوار گرفت.
-شریکِ زندگی؟! شاید! اما کاری… ما توافق کردیم و تجارتت و تمام و کمال ازت گرفتم. خوشت بیاد یا نه، اوهام هیچوقت زیر حرفاش نمیزنه. این یادت باشه.
رمان اوهام ستیا به قلم شیوا اسفندی، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.
https://t.me/+vRJRauhn-OZhZmFk
شیوا اسفندی متولد 1373 ساکن شیراز، از نویسندگان تازه وارد هستن و اولین رمان شون رو به نام غضب شروع کردن. به تازگی هم مشغول نوشتن اوهام ستیا در ژانر مافیایی هستند.
قلم دلنشینی دارن و روایتی زیبا!
رمان غضب – درحال تایپ
رمان اوهام ستیا – درحال تایپ
رمان عجین – درحال تایپ