نحوه دانلود رمان کژال
رمان کژال، نوشتهی سودا ولی نسب، داستان زندگی مردی کینهای و خشن به نام میراث است که از تمامی زن ها نفرت دارد و فقط آن ها را به خاطر هوس میخواهد.
یکی از قربانی هایش دختری کم سن و سال به نام کژال است که به خاطر مشکلات مالی، مجبور میشود خودش را در قبال پول به میراث بفروشد.
بعد از آن شب، کژال گم و گور میشود و بعد از چند ماه با بچه ای در شکمش برمیگردد.
بچهای که پدرش میراث است و او قبول میکند.
به شرطی که بعد از زایمان کژال برای همیشه برود و….
رمان کژال به قلم سودا ولی نسب، داستان زندگی دختری به نام کژال است که به خاطر مشکلات مالی، خودش را در ازای یک شب به مردی میفروشد.
با حامله شدنش، مجبور میشود پیش میراث برگردد.
اما با شرط عجیبش…
-مشکل مادر من وابستگیش به ساعده. از همون روز اول ، چون بچهی بزرگش بود تمام تلاشش رو میکرد تا روی تمام کارهای زندگیش کنترل داشته باشه و بهترینها رو براش درست کنه. ولی نتونست! ساعد به قدری موزیانه و زیرکانه کارش رو جلو برد که دیگه هیچکس نتونست کاری به کارش داشته باشه.
بین حرفش وقفه میاندازد و رو به برفین که با سرعت به سمت سرسرهی دیگر میدود ، فریاد میزند:
-برفین بابا آروم باش! چه خبره اینطوری میدوی؟!
برفین بدون اینکه به روی خودش بیاورد ، با خنده دست دوستی که تازه پیدا کرده است را میگیرد و مشغول بازی میشود.
لبخندی از صورت گرد و زیبای او ، روی لبهایم مینشیند. حال که میدانم بچهی خود میراث نیست ، راحتتر با همه چیز کنار آمدهام و به نظرم او واقعا خواستنیســـت.
-مادرم بهترین عروسی رو برای پسر بزرگش گرفت ، همه کار کرد که بعداً اسم ساعد به خاطر حامله بودن زنش ، سر زبونها نیفته. پدرم با وجود اینکه ذرهای راضی نبود ، تمام تلاشش رو کرد که حداقل متظاهر کنندهی خوبی باشه. ولـــی…
نفس عمیقی کشید و پوزخند محو گوشهی لبش جا خوش کرد.
-همینکه عروسی تموم شد یه طوری رفت که دیگه برنگشت! دختره گفته بود دیگه نباید با خانوادهات ارتباط داشته باشی و جز “چشم” جواب نشنیده بود! انگار ساعد رو طلسم کرده بود که هر چیزی میگفت رد نمیکرد. ما وقتی ساعد رو پیدا کردیم که یه نوزاد رو دستش بود و خبری از زنش نبود. معتاد افتاده بود یه طرف خونه و بچه از گریه نفسش بالا نمیاومد.
انگار آن روزها واقعاً برایش سخت بوده که صورتش در هم رفته. دوست دارم جلو تر بروم و دستم را به نشانهی همدردی روی کمرش بگذارم ولی جلوی خودم را میگیرم تا اینکار را نکنم. ما هنوز فاصلهی خودمان را داریم…!
-حتی زنش هم معتاد بود…طول کشید تا همه چیز رو سر و سامون بدیم. رو دست مادرم نوزادی مونده بود که هیچ دل خوشی از مادرش نداشت. تنها شانسی که برفین داشت این بود که شبیه خواهرم بود…خواهری کــــه…
منتظر نگاهش میکنم ولی به جای اینکه حرفش را ادامه دهد ، صورتش را به سمت دیگری میگیرد. من نیز چیزی نمیگویم.
ولی حس میکنم حالش خوش نیست. با وجود اینکه مرتب نفس میکشد و هیچ اتفاقی در ظاهرش نیفتاده است!
ولی او کسیست که هیچ به روی خودش نمیآورد چقدر حالش بـــد است و من انگار وظیفهی خودم میدانم که حواسم به حال و هوایــش باشد.
چون او نشان داده است که چقدر حواسش به اطرافش و به خصوص منم هست! بیاختیار نزدیکتر به او مینشینم که نگاهش به سمتم برمیگردد.
بدون اینکه نگاهم کند ، به زمین خیره میشود و میگوید:
-خیلی طول نکشید که خود ساعد هم گم و گور شد. رفاقت با آدمهایی که همسطحش نبودن ، ازش یه آدم دیگه ساخته بود. طوری بود که حتی من هم برادرم رو دیگه نمیشناختم. عوض شده بود! وقتی بچهاش رو به امان خدا ول کرد فهمیدم که عوضــی هم شده! کسی شده بود که حتی دیگه خودش هم میخواست ما بچه به دستش نمیسپردیم. ولـــی…
نگاهش را سمت دختر کوچکی که با انرژی میدود میاندازد. لبخندی تلخ به روی او میزند و نفس عمیقی میکشد.
-قرار شد تا وقتی که ساعد به خودش بیاد ، من برای دخترش پدری کنم. برای برفینی که توی سن خیلی کم از مادرش بدخلقی دیده و پدری هم بالا سرش نبوده. بچهی یه ساله بقدری غم و غصه داشت که نتونستم نـــه بگم! گندی بود که برادرم زده بود و تا وقتی که میاومد سر کار و زندگیش باید من جورش رو میکشیدم.
نفس عمیقی میگیرد و میگوید:
-من هم کشیــدم! جور کسی رو کشیدم که هیچ وقت براش مهم نبود چه اتفاقی برای بچهاش قراره بیفته. نمیخواست بدونه که در نبود خودش و اون زن بیهمه چیزش ، دختر بیگناهش قراره دقیقاً به چه روزی بیفته. یه آدم که هیچ چیز دربارهی مسئولیت نمیدونه و حالا نوبت ما بود که به فکر بچهاش باشیــم.
نگاهش سمت برفین میگردد. نگاهش محبتی دارد که کمتر کسی به کسی غیر از بچهی خودش نشان میدهد. ولــی او…او واقعاً با این همه صبری که دارد میتواند اسطــوره شود.
-برای اینکه برفین بیشتر از این ضربه نخوره ، همه ی خانواده تصمیم گرفتیم که منو به عنوان پدرش معرفی کنیم. به اندازهی کافی از داشتن مادر و پدر معتادش کشیده بود. دیگه نمیخواستیم حس بیکسی توی وجودش زیاد بشه.
انگار آن برج تاریک و مخوفی که از او تصور میکردم ، با تک به تک کلمههایی که به زبان میآورد فرو میریزد و از بین میرود.
قلب مهربانش هر لحظه بیشتر از قبل مقابل چشمانم نمایان میشود و قلبم را میلرزاند. حتی بدون اینکه خودم بخواهم!
نگاهش را سمتم میکشد و با همان ابروهایی که در هم گره زده میگوید:
-به خاطر همینه که بهم میگه بابا… من باباش نیستم ، عموشــم. ولی این چیزی نیست که برفین توی این سن و این وضعیت قراره ازش باخبر بشه.
به پشتی صندلی تکیه میدهد و با نفس عمیقی که میگیرد ، ادامه میدهد:
-هر وقت ساعد آدم شد و برگشت بالاسر بچهاش ، همون موقع امانتیش رو بهش پس میــدم. ولی الان…تا جایی که بتونم مراقبش هستم.
دوست دارم دستم را روی شکمم بگذارم و به فرزندم بگویم چقدر خوشبخت است که همچین پـدری دارد!
کسی که برای بچهی برادرش این چنین سنگ تمام گذاشته ، برای بچهی خودش قرار است چه کار کنــــد؟!
رمان کژال به نویسندگی سوده ولی نسب، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.
https://t.me/+-10EOmimoLs0NjBk
سودا ولی نسب، نویسنده و رمان نویس در ژانر عاشقانه و هیجانی هستن. بیست و دو ساله و ساکن تهران؛ نویسندگی رو از سه سال پیش شروع کردن و چهار اثر زیبا و دلنشین دارن.
با سبک قلم و موضوع هایی که انتخاب میکنن، مخاطب های زیادی رو به سمت خودشون جذب کردن.
رمان کژال – درحال تایپ
رمان آفاق – درحال تایپ
رمان ژیان – درحال تایپ
رمان طوق – فروش مجازی در کانال شخصی نویسنده