نحوه دانلود رمان بانوی نقابدار
رمان بانوی نقابدار به قلم مهری زمانی، روایت یک شوم است.
شومی که یک دختر و پسر را به اسارت میگیرد و تا آخر عمر رهایشان نمیکند.
داستان به پنجاه سال قبل برمیگردد و خان زادهای به نام فرهاد را نشان میدهد که بعد از هر ازدواج، همسرانش بعد از سه روز میمیرند و در عین حال داستان دختر رعیتی که از بچگی به خاطر ماه گرفتگی کل صورتش مجبور بوده ماسک بزند.
سرنوشت این دو باهم یکی میشود و ازدواج میکنن.
در حالی که همه انتظار داشتند پریزاد بعد از سه روز بمیرد؛ باردار میشود…
رمان بانوی نقابدار به قلم مهری زمانی، روایتی خوب و جالب دارد.
مناسب برای عزیزانی که علاقه به ژانر فانتزی دارن.
رمان بانوی نقابدار به قلم مهری زمانی، روایت خانزاده ای شوم است که بعد از هر ازدواجش، همسرانش بعد از سه روز میمیرن.
با دختری نقابدار که همه او را شوم صدا میکنن ازدواج میکند و…
نباید کسی بفهمه دیشب حتی لباساش رو هم عوض نکرده
،تک سرفه ای کردم و با لبخند مصنوعی در رو باز کردم :
_عمه جان پری خوابه هنوز!
+عه وا بیدارش کن؛زنای ده پشت در منتظرن
کمی بیرون دید زدم؛
غلغله بود؛ همه زنای ده جمع شده بودن؛میدونم هدفشون چیزی جز یه کلاغ چل کلاغ نبود…
با دیدن زنایی که در گوشی حرف میزدن و کر کر میخندیدن چندان از خواسته پری هم بدم نمی اومد…
نگاهمو به سمت عمم آوردم و گفتم:
_عمه جان یکم فرصت بدید تا خودم پری رو از خواب بیدار کنم!
بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم سریع درو بستم؛کلیدو چرخوندم و قفلش کردم…
دوباره سمت پری برگشتم؛اروم خوابیده بود
با دقت بیشتری چهرشو بر انداز کردم؛واقعا این زن یه افسرونگر بود؛هرچی نگاش میکردم دلم میخاست بیشتر و بیشتر نگاش کنم…
تکونی به خودش داد؛نگامو دزدیدم و با پا اروم به بالشش زدم
_بیدار شو! کلاغای نامه روسون ده طبقه پایین منتظرتن،لباست عوض کن
+چی ؟کلاغا؟
_منظورم زنای ده هست
سریع از جاش بلند شد و لباسایی که از قبل اماده شده بودنو تو دستش گرفت؛
+برو بیرون!
_چی؟من شوهرتم ها!
+نپرسیدم نسبتت چیه؛گفتم برو بیرون!
_اگه نرم بیرون میخاد چی بشه؟
+حتی دیدن چهره من هم برای تو زیادی بود ارباب!
به چشاش زل زدم؛به این فکر میکردم تا کی میخاد دست از نقش بازی کردن برداره؛منکه قبول کردم خواستشو؛
پس چرا بازم داره نقش بازی میکنه؟؟ این نقش بازی کردنش بیشتر وسوسه ام میکرد اذیتش کنم…
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_اتفاقا منم خیلی دوست دارم هیچکس چهره تورو ندیده باشه؛اما دیشب با کارات خلاف اینو اثبات کردی…
چهرش سرخ شد؛ گوشه ای ازلباسشو گرفت و توی دستاش فشرد؛انگار منظورمو گرفت…
هیچ جوابی نداد…نمی تونست هم جوابی بده
دستمو به سمت دستمال سفید رنگ بردم و از روی میز برداشتم و گفتم:
_راستی عروس خانم؛ اینو بزار تو ظرف مخصوص؛عمه میخاد ببره نشون زنای ده بده… میدونی که رسمه و خیلی چیزا راجب خانما نشون میده؛ از جمله پاکی…
بعد دستمالو به طرفش پرت کردم و به سمت در رفتم ؛درو باز کردم،عمه هنوز پشت در بود…
میخاست شروع کنه به حرف زدن که بی توجه از کنارش رد شدم
پایین پله ها زنای ده جمع شده بودن؛
نیششون تا بنا گوش باز بود؛صدای پچ پچشون کل عمار تو برداشته؛
شنیدن حرفاشون بد جور اذیتم میکرد؛ این حرفا حتی توی خوابمم راحتم نمیذاشتن
لحظه ای کنترلم از دست دادم وبا عصبانیت داد زدم:
_چه خبرتونه؟چطور جرعت میکنید تو عمارت خان معرکه بگیرید؟؟
بعد انگشت اشارمو بالا گرفتم و تهدید کردم:
_صدای نفس کسی بشنوم میگم در ملاعه عام شلاقش بزنن.
باشنیدن حرفای فرهاد خان جوری سرجام میخکوب شده بودم که متوجه رفتنش نشدم ؛من نقش بازی میکنم؟؟
با شنیدن صدای تق تق در از افکار مشوشم بیرون اومدم؛
+لطفا فعلا نیایید داخل
صدای نا آشنای زنی شنیدم که با کلافگی گفت:
_پس کی کارت تموم میشه؟ یه ساعته پشت در هستم؛خانما منتظرتن…
+چشم الان تموم میشه
نقابم دوباره روی صورتم زدم و به سمت در رفتم؛درو بستم
لباسمو عوض کردم؛
پارچه سفید رو داخل ظرف مخصوص گذاشتم و بعد به سمت در رفتم
+بفرمایید داخل
_مستقیم به طرف ظرف رفت و برش داشت و گفت:
_بریم که خانما منتظرتن
+چشم
به دنبال خانمی که نسبتا مسن بود .و فرهاد عمه صداش میزد از پله ها پایین رفتم
خانما به محض دیدنم به جای دست زدن و کل زدن شروع کردن به پچ پچ و قه قهمه زدن…
از اون طرف عمارت فریادی شنیده شد
_مگه نگفتم صداتونو نشنوم؟
باشنیدن صدای فرهاد از ترس همه سکوت کردن
عمه در حالی که توی دستش ظرف مخصوص بود کل بلندی زد؛به دنبالش بقیه زنای حاضر شروع کردن به کل زدن و دست زدن
بین جمعیت چشمم به عزیزجونم افتاد؛که بهم زل زده بود و بیصدا گریه میکرد؛ سرش رو پایین انداخت،توی نگاهش شرمندگی موج میزد
ولی اون توی این ماجرا هیچ تقصیری نداشت
دلم میخاست بهش بگم اونجوری که فکر میکنی نیست… عزیز جان تنها کس و کار من بود؛جای پدر و مادرم رو برام پر کرده بود ،بعد از این همه روزای پر تنش به تنها چیزی که نیاز داشتم آغوش پر مهر عزیزجانم بود وقتی سرم رو روی زانوش میذاشتم و برام از مادرم میگفت از خاطرات جوونیش با پدربزرگی که من هیچوقت نتونسته بودم ببینمش ولی منم مثل عزیز جان دوسش داشتم
با صدای عمه عمهی فرهاد خان به خودم اومدم و بغضم رو قورت دادم
_خب دختر جان بجنب که صبحونه آمادهس
زنای مجلس به رسم عادت هر کدوم هدیه ای با خودشون آورده بودن و چند قرون هم روی دستمال سفید گذاشتن و بعد دونه دونه پراکنده شدن
اخرین نفر هم مادربزرگم بود که جلو اومد؛
هدیه ای که برام آورده بود رو داخل یه بغچه رنگ رنگی گذاشته بود ژ
یه گردنبند طلا که پدر بزرگم براش خریده بود رو هم از گردنش در اورد و روی دستمال گذاشت…
بعد در حالی که گریه میکرد گفت:
_امیدوارم خوشبخت بشی دخترم! برات دعا میکنم دخترم؛شاید…
از ادامه حرفش منصرف شد؛اما من میدونستم میخاست چی بگه؛ میدونستم میخاست بگه شاید من فرق داشتم ،شاید زنده موندیم…
بوی خوش عطر چادر گل گلیش رو استشمام کردم تا به خاطر بسپرمش
حدس میزدم که به این زودیا دیگه نمیتونم عزیز رو ببینم…
رمان بانوی نقابدار به قلم مهری زمانی را به صورت فایل مجازی فروشی، از طریق کانال شخصی نویسنده میتوانید تهیه کنید.
مهری زمانی هستم بیست و یک سالمه.
مجردم، خیاطی میکنم. از پنج سال پیش به خاطر علاقهی خیلی زیادم نویسندگی شروع کردم ولی پنهانی چون خانوادهام مخالف بودن.
تا الان موفق شدم پنج تا رمان بنویسم.
رمان دلبر عرب – درحال تایپ
رمان مو حنایی – درحال تایپ
رمان عشق مافیای من – فروش مجازی
رمان زن پنهانی خان – درحال تایپ
رمان بانوی نقابدار – فروش مجازی